در نسبت خاطره با امر واقع

(با مثال‌هایی از کتاب «دا؛ خاطرات سیده زهرا حسینی»)

 

اللهم! أرنا الآشیاء کما هی

(حدیثی منسوب به پیامبر اکرم)

 

تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید

(مقالات شمس تبریزی)

 

 

تا هنگام برگذشت بر رودکده‌ی مورچه. گفت سالار آن لشگر مورچه: «ای مورچگان! درروید در جایگه‌های خویش. شما را فرونشکنند سلیمان و سپاه او. و ایشان بی‌آگاه که ندانند». بخندید سلیمان که سخن آن مورچه او را شگفت آمد و نیکو.

(قرآن کریم. نمل: 17و18. ترجمهی رشیدالدین میبدی)

در قرآن کریم، گونه‌های متنوعی از روایت به کار رفته است. یکی از نمونه‌های بدیع روایت‌های قرآن، داستان سلیمان و مورچه‌ها است؛ آیات 17 و 18 سوره‌ی نمل. در آیات قبلی، سخن از اعطای دانش به سلیمان و داود است و این‌که به سلیمان قدرت‌های شگفت‌انگیزی موهبت شد که یکی از آن‌ها «منطق الطیر» بوده است. سپس سپاه سلیمان تصویر می‌‌شود؛ متشکل از آدمیان و جنیان و پرندگان. تا این‌جا دوربین روای دانای کل، به تعبیر سینمایی‌ها «لانگ‌شات» است؛ تصویری در نمای باز و از بالا. اما بلافاصله بعد از این مقدمه، در آیه‌ی 18، ناگهان دوربین پایین می‌‌آید؛ مثل فیلم‌های مستند طبیعت. جهان روایی، از عالم آدمیان فروتر می‌‌آید و دوربین راوی به دنیای مورچگان وارد می‌‌شود. با دره‌ی مورچه‌ها مواجه می‌‌شویم و سالار آن‌ها که هشدارشان می‌دهد زودتر فرار کنند و پناه بگیرند چراکه «سلیمان و جنود»ش نمی‌فهمند: «و هم لایشعرون». جهان مورچه‌ها برای آن لشگر آدم و جن، جهان بیگانه‌ای است. جهانی است که به آن راهی ندارند و اساساً نمی‌بینندش. جهانی فرودست است. همان‌طور که جهان آدم برای مورچه فرادست است و غیرقابل نفوذ. برای همین است که فقط سلیمان صدای مورچه را می‌شنود و تبسم می‌کند1.

از این زوایه‌دید، که مورچه محوریت دارد، واقعه عبارت است از ورود لشگری از آدمیان و غیر آن‌ها به منطقه‌ی سکونت مورچگان، که به‌جهت نادانی لشگر برای ساکنان منطقه خطرآفرین است. برای همین سالار مورچه‌ها هشدار می‌دهد. حالا فرض کنید همین ماجرا را یکی از اعضای لشگر سلیمان، مثلاً یکی از سربازها، می‌خواست روایت کند و راوی، به اقتضایی، به‌جای نقل قول سالار مورچه‌ها، از یکی از سربازها درباره‌ی همین رخداد ورود به دره‌ی مورچه‌ها می‌خواست نقل قولی بیاورد. درآن‌صورت اصلاً چه دلیلی داشت سرباز درباره‌ی این رخداد چیزی بخواهد بگوید؟ به‌عبارت دیگر اساساً رخدادی نبوده که سرباز از آن حرف بزند. این‌که لشگر در مسیرش از دره‌ای رد شده، آن‌قدر معمولی و تکرارشونده است که نظر سرباز را به خود جلب نمی‌کند. عبور لشگر از آن دره، برای مورچه‌هایی که جان‌شان در خطر افتاده، رخداد مهمی‌ است؛ نه سربازهایی که اساساً توجه‌ا‌ی به زیر پای‌شان و مورچه‌ها ندارند که بخواهد این عبور برای‌شان مسأله شود. بی‌جهت نیست که سالار مورچه‌ها می‌گوید آن‌ها نمی‌فهمند. چون به‌عبارت بهتر: آن‌ها نمی‌توانند بفهمند. 

*

خاطره، روایتی است با زاویه‌دید اول شخص. روایتی که بنیادش بر فردیت یک فرد است: صاحب‌خاطره و آنچه او از تجربه‌های زیسته‌اش نقل می‌کند و نیز آن‌گونه که نقل می‌کند (ن.ک. کمری 1383). به عبارت دیگر خاطره محصول فرایندی سه‌مرحله‌ای است که از مشاهده و مواجهه‌ی فرد با یک تجربه یا موقعیت در ذهن او آغاز می‌شود و در مرحله‌ی دوم، بایگانی و حفظ آنچه که ثبت شده و نهایتاً در سومین مرحله، فراخوانی، بازخوانی و اظهار آنچه ثبت و حفظ شده را شامل می‌شود.

 

فرایند تولید خاطره

مرحله‌ی اول: مشاهده و ثبت 

خاطره، خوانشی است که فرد از گذشته‌ی خود دارد. بن‌مایه‌ی اصلی این خوانش، تصویری است که در ذهن فرد از مواجهه‌اش با یک موقعیت/وضعیت/رخداد نقش می‌بندد. نوعی تصویربرداری که در آن عامل ثبت، یک دستگاه بی‌روح با شیوه‌عملی مکانیکی و واحد و همیشگی نیست؛ بلکه یک انسان است. به‌تبع فرایند تصویربرداری و ثبت هم برنامه‌ای مکانیکی نیست، یک فرایند کیفی است که در آن عوامل مختلفی تأثیرگذار اند. عواملی که حول محور آن عامل انسانی ـ مشاهده‌گر/تجربه‌کننده/بعداً: راوی ـ تعریف می‌شوند و معنا می‌یابند. عواملی که به‌سان فیلترهایی، تصویری که از آن تجربه یا مشاهده در ذهن فرد منعکس شده و ادراک او از آنچه دیده و تجربه کرده را می‌سازند و رنگ و نقش و شکل می‌دهند. این عوامل را در چهار دسته می‌توان گنجاند:

1. محسوسات

نخستین فیلتر مؤثر بر ادراک ما و تصویری که از مشاهده یا تجربه‌ی یک رخداد یا وضعیت در ذهن ما نقش می‌بندد، طبعاً محسوسات ما است. آنچه که ما می‌توانیم در مواجهه با آن وضعیت، با حواس پنج‌گانه‌مان حس کنیم؛ ببینیم، بشنویم، لمس کنیم، ببوییم و بگوییم. ناگفته پیداست که کیفیت تجربه و مشاهده، بسته به کیفیت محسوسات ما دارد. توانایی‌ها و در مقابل ناتوانایی‌های حسی (مثل قدرت یا ضعف بینایی)، تأثیر مستقیمی‌ بر «آنچه حس می‌شود» می‌گذارند.

فرض کنید نزاعی جمعی در یک خیابان آغاز شده است. دو نفر ـ مثلاً دو همسایه ـ از یک جایگاه واحد و با فاصله‌ای نسبتاً دور ـ مثلاً روی پشت‌بام ساختمانی در همان حوالی ـ به آن حادثه نگاه می‌کنند. اولی قدرت بینایی بالاتری دارد و دومی‌ سوی چشم کم‌تری. برای همین گرچه هر دو از یک جا و به یک چیز می‌نگرند، اما آنچه «می‌بینند»، طبیعتاً یکی نیست. حالا فرض کنید با شنیدن سروصدا و از روی کنجکاوی، یکی دیگر از هم‌سایه‌های آن دو نفر هم خود را به پشت‌بام برساند. او برحسب تجربه، یک دوربین شکاری هم با خودش برده و شانه به شانه‌ی دو نفر دیگر، منتها با دوربین به صحنه‌ی نزاع می‌نگرد. باز هم طبیعتاً محسوس او از نگاه به آن صحنه، با محسوسات دو هم‌سایه‌ی دیگرش متفاوت است. بنابراین تا این‌جا با سه نوع کیفیت از دیدن آن صحنه مواجه‌ایم.

اما تفاوت محسوسات، صرفاً به تفاوت خصوصیات فیزیکی میان ادوات و ابزارهای حسی برنمی‌گردد. علاوه بر قدرت حس‌گر، «تربیت حسی» هم بر چگونگی و کیفیت محسوس تأثیر می‌گذارد. این‌جاست که پای عامل دوم به میان می‌آید: تجربیات.

2. تجربیات پیشین

عامل دیگری که در تکوین بن‌مایه‌ی روایت‌ها و خاطرات فردی نقش‌آفرین است، تجربیات پیشین فرد است. تجربه‌ی زیسته‌ی فرد راوی، نه فقط در ادراک، بلکه در خود فعل دیدن هم تأثیر‌گذار است. تفاوت آنچه یک مسافر معمولی و یک بلد راه با نگاه به آسمان شب می‌بینند و درمی‌یابند، متأثر از جنس نگاه‌شان است. همان است که سبب می‌شود بلد برحسب تجربه‌اش چیزی را در همان آسمان ببیند که مسافر از دیدنش ناتوان است؛ چون چنان تجربه‌ای ندارد.

تجربیات پیشین فرد، در انتخاب و گزینش آنچه به عنوان خاطره در ذهن ثبت می‌شود هم مؤثر است. (همه‌ی مشاهدات تبدیل به خاطره نمی‌شوند.) دو نفر را تصور کنید؛ آقای الف یک شهروند معمولی است که روزی برحسب اتفاق، در خیابان یک تصادف شدید میان دو خودرو را مشاهده می‌کند. و آقای ب، افسر پلیسی است که سرِ چهارراه محل وقوع تصادف ایستاده و شاهد آن است. هر دو یک رخداد واحد را مشاهده کرده‌اند؛ اما این رخداد برای نفر اول، می‌تواند تبدیل به یک خاطره‌ی مهم و اثرگذار بشود که آن را در جمع‌های دوستانه و خانوادگی برای نزدیکانش با آب و تاب تعریف کند و حتا ممکن است متأثر از آن واقعه لااقل تا مدتی در رانندگی محتاط‌تر شود. ولی نفر دوم که به اقتضای شغل و تجارب پیشینش به مشاهده‌ی آن قبیل تصادفات عادت کرده، مواجهه‌ی دیگری با آن دارد. ممکن است آن‌قدر برایش عادی و معمولی باشد که حتا به خاطر نسپاردش ‌که بخواهد خاطره‌ شود. به عبارت دیگر، یک رخداد واحد، برای دو نفر، متأثر از تجربه‌ی پیشینی آن‌ها از آن، دو ارزش متفاوت دارد. برای یک نفر می‌شود یکی از صحنه‌های به‌یادماندنی زندگی که با بیشینه‌ی جزییاتش به‌خاطر سپرده شده؛ و برای دیگری یک رخداد آن‌قدر معمولی که اصلاً ارزش به‌خاطرسپردن ندارد. حالا فرض کنید سال‌ها بعد همین آقایان الف و ب تصمیم بگیرند به هر دلیل خاطرات زندگی‌شان را بنویسند یا برای کسی بازگو کنند. هیچ بعید نیست که آقای الف در خاطراتش به تصادف آن روز اشاره‌ای کند. اما در خاطرات آقای ب، که نقش مهم‌تری در مواجهه با آن تصادف ایفا کرده و مثلاً او بوده که با حضورِ به‌موقعش کروکی تصادف را کشیده و راننده‌ی مقصر را مشخص کرده است، هیچ ذکری از آن تصادف و نمونه‌های مشابه آن نشود. همین سنخ تفاوت را می‌توان میان خاطراتی که دو نفر رزمنده از یک عملیات در ذهن دارند، دید: وقتی برای اولی، آن عملیات، تنها عملیاتی باشد که تجربه کرده و برای دومی‌ یکی از چندین عملیات‌. و یا وقتی اولی یک سرباز ساده باشد و دومی‌ یک فرمان‌ده.

به همین دلیل است که گاهی می‌بینیم فردی که در رخدادی نقش‌آفرینی کم‌تر و مسئولیت پایین‌تری داشته، حجم خاطراتی که از آن واقعه دارد و بیان می‌کند بیش‌تر از دیگرانی است که نقش‌هایی به‌مراتب مهم‌تر و برجسته‌تر داشته‌اند.

3. اطلاعات پیشین

دانش و اطلاعات پیشین فرد عامل دیگری است که در روند دیدن و ثبت واقعه توسط او اثر می‌گذارد. چه سطح دانش و تحصیلات عمومی‌ فرد و چه میزان اطلاعاتش درباره‌ی آن موقعیت یا رخداد خاص. به عنوان مثال تفاوت اطلاعات یک سرباز ساده‌ی شرکت‌کننده در یک عملیات با فرمان‌ده‌ی آن عملیات ـ که مثلاً می‌داند عملیات اساساً عملیات فریب است ـ دو نوع مواجهه‌ی مختلف را در آن‌ها پدید می‌آورد. همچنان‌که مشاهده‌ی یک پدیده‌ی زیست‌محیطی برای یک دانشمند علوم طبیعی و یک فرد عامی، متأثر از تفاوت دانش‌های پیشینی‌شان از آن پدیده، دو نوع مشاهده‌ی متفاوت است. دانشمند یک چیز می‌بیند و عامی یک چیز دیگر. ادراک این دو نفر هم به‌تبع تفاوت مشاهده‌شان، متفاوت است.

 4. شخصیات پیشین

مجموعه‌ی ویژگی‌های شخصی و شخصیتی فرد، از سن و جنسیت گرفته تا اخلاق و منش فردی، نیز تأثیرهای مختلف و گریزناپذیری هم در دیدن و هم در فرایند ثبت یک مشاهده یا تجربه در ذهن او می‌گذارند. 

به عنوان مثال جنسیت یکی از عواملی است که بر کیفیت مشاهده و ادارک تأثیرگذار است. روایت‌های «زنانه»، بدون ارزش‌گذاری، نوعاً با روایت‌های «مردانه» تفاوت‌هایی دارند. ازجمله آن‌که توجه به برخی جزییات از جنس «زندگی» در آن‌ها برجسته‌تر است. به عنوان مثال به این قطعه از خاطرات سیده‌زهرا حسینی ـ راوی کتاب «دا» ـ دقت کنید:

چندتا زن که شله‌ی عربی به تن داشتند، خاک و خون توی صورت‌های‌شان خشک شده بود. زن دیگری موهای بلند پر از خونش دور سروصورتش پیچیده بود. چشم اکثرشان باز بود. ... جنازه‌ی یک دختر بیش از همه زجرم می‌داد. معصومیت صورتش با آن لباس مندرسی که بر تن داشت، مرا که سعی کرده بودم بر خودم مسلط باشم، به‌هم می‌ریخت. خوب به یاد دارم که روسری‌اش باز شده، موهایش به هر طرف پخش شده بود. لباس کهنه‌ی پسرانه‌ای تنش بود که با نخ سبز پشمی‌ بافته شده بود. آستین‌های کوتاهش نشان می‌داد که لباس به تن دخترک کوچک است. یک پیژامه و دامن هم پوشیده بود. به‌خوبی معلوم بود که خانواده‌اش روی حجاب تقید داشته‌اند. قبلاً نمونه‌ی روسری طرح‌داری را که دخترک بر سر داشت، دیده بودم. روسری از جنس حریر مصنوعی بود که زمینه‌ی سفیدرنگش با پروانه‌های رنگارنگی منقش شده بود. اما حالا پروانه‌های روسری در خون دخترک دست‌وپا می‌زدند.

(حسینی 1387: 282-283)

این قبیل جزییات مثل رنگ و جنس لباس مقتولین حاضر در صحنه‌ی مذکور یا جنس و طرح روسری دختر مورد اشاره ـ فارغ از این‌که در هنگام مشاهده و ثبت اولیه‌ی این صحنه در ذهن راوی ثبت شده یا در بازخوانی و فرایند نقل خاطره بازسازی و یا حتا ساخته و پرداخته شده باشند ـ جزییاتی است که معمولاً مشابه‌شان را در هیچ کتاب خاطره‌ای که راوی‌اش یک مرد است نمی‌توان جست1. تجربه‌های فراوان نشان می‌دهد چنین صحنه‌ای را اگر یک مرد مشاهده می‌کرد، به احتمال زیاد اساساً چیز دیگری می‌دید. او جزییاتی که در روایت نقل‌شده آمده را چه‌بسا اساساً نمی‌دید که بخواهد در ذهن ثبت‌شان کند؛ و اگر هم می‌دید، ارزش به‌خاطرسپرده‌شدن برای‌شان قایل نمی‌شد. در روایت‌های مردانه، اگر به جزییات در این سطح توجهی هم بشود، جنس توجه و جزییات مورد توجه قرار گرفته از جنس دیگری است که با طبع مردانه سازگاری بیش‌تری دارد.

بررسی مجموع تأثیرات این چهار دسته عامل (محسوسات، تجربیات، اطلاعات و شخصیات) نکته‌ی مهمی‌ را به ما گوشزد می‌کند؛ این‌که برخلاف آنچه معمولاً گمان می‌شود، اختلاف‌ در روایت یک رخداد، از همان منزل اول یعنی هنگام مشاهده و ادراک اولیه‌ی آن آغاز می‌شود؛ پیش از آن‌که به مرحله‌ی یادآوری و فراخوانی برسیم و پیش از آن‌که ذهن دست به کار بازسازی و حک و اصلاح تصاویر ثبت و بایگانی‌شده شود. زیرا همه‌ی صاحبان یک تجربه و همه‌ی شاهدان یک واقعه، یک تجربه‌ی یک‌سان و یک مشاهده‌ی واحد ندارند؛ هرکدام یک چیزی را می‌بینند و تجربه می‌کنند. و به دنبال این تفاوت، سلسله‌ی تفاوت‌های بعدی آغاز می‌شود. (به تبعات و اقتضائات این مسأله، در ادامه خواهیم رسید.)

 

مرحله‌ی دوم ـ بایگانی

در این مرحله، مجموعه تصاویر ثبت‌شده در ذهن، بایگانی و محافظت می‌شوند. فرایند بایگانی تجارب و مشاهدات، فرایند بسیار پیچیده‌ای است که در آن نیز همه‌ی چهار دسته عوامل مذکور، یعنی محسوسات، اطلاعات، تجربیات و شخصیات نقش‌آفرینی دارند. این‌که کدام مشاهدات و چرا و چگونه بایگانی شوند و یا این‌که مشاهدات در قالب چه دسته‌بندی‌هایی حفظ شوند و نظایر این‌ها، بسته به تأثیراتی است که طی زمان و اغلب ناخودآگاه توسط چهار دسته عوامل مذکور گذارده می‌شود. در همین مرحله است که برخی مشاهدات اساساً حذف شده و به فراموشی سپرده می‌شوند و برخی دیگر برجسته‌سازی شده و مؤکداً حفظ می‌شوند. مجموعه‌ی فرایندهای گزینش، حذف، بازسازی، تغییر و اصلاح و فربه‌سازی (که شماره‌ی قبل، در مقاله‌ی «خطر سقوط بهمن» بدان‌ها اشاره شد) در همین مرحله انجام می‌شوند.

 

مرحله‌ی سوم ـ فراخوانی

مرحله‌ی سوم زمانی فرا می‌رسد که صاحب‌خاطره ـ به‌هر دلیل ـ سراغ خاطراتش می‌رود و آن‌ها را از بایگانی ذهن فرامی‌خواند و بازخوانی‌شان می‌کند. این‌جاست که چهار دسته عوامل مذکور، دوباره وارد میدان عمل می‌شوند؛ این‌بار البته در قامت پسین‌شان.

چراکه خاطره، بازخوانی/فراخوانی/بازسازی نقش و تصویر به‌جامانده از یک تجربه/رخداد در ذهن فرد پس از گذشت زمان است. بنابراین محصولِ امروزِ راوی است. خوانش متنی است گرچه متعلق به گذشته، اما در امروز. نگاهی است که راوی از جایگاهی که امروز در آن قرار دارد به دیروز خود می‌کند. و لاجرم متأثر است از همه‌ی آنچه میان این دو نقطه‌ی زمانی بر راوی و بر جهان پیرامونش گذشته است (ن.ک. کمری 1383). راوی، امروز که خاطره‌ی دیروزش را برای ما بیان می‌کند، محسوسات و تجربیات و اطلاعات و شخصیاتی دارد که با آن دیروزش یکی نیستند. و هرچه فاصله‌ی زمانی میان امروز و دیروز، میان رخداد و روایت و گزارش و نقل خاطره‌ی آن، بیش‌تر باشد، انتظار می‌رود که این تفاوت‌ها هم بیش‌تر شده باشند.

دختر و پسری را درنظر بگیرید در دانشگاه در یک کلاس درس می‌خوانند و با هم به‌عنوان دو هم‌کلاسی تعامل دارند. پس از چند سال ارتباط‌شان عمیق‌تر شده و نهایتاً به ازدواج منجر می‌شود. همین تغییر نوع رابطه باعث می‌شود روایت‌شان از دوران قبل از ازدواج نیز تغییر کند. به‌گونه‌ای که چنانچه در آینده یکی از ایشان بخواهد خاطرات دوران هم‌کلاس‌بودن با همسرش را به‌خاطر بیاورد و برای دیگری (مثلاً فرزندشان) روایت کند، ناگزیر دوران «رابطه‌ی قبل از ازدواجِ با همسر»ش را روایت خواهد کرد، نه «رابطه‌ی قبل از ازدواج با یک هم‌کلاسی»اش را. او نمی‌تواند نسبت به احساسی که بعدها به فرد موضوع خاطره پیدا کرده، بی‌تفاوت باشد؛ گرچه خاطره‌اش متعلق به زمانی است که هنوز آن احساسات شکل نگرفته بودند. حالا فرض کنید که ازدواج آن دو هم‌کلاسی، پس از چند سال به طلاق انجامد. باز خاطره‌ای که هرکدام از آن‌ها از دوران پیش و پس از ازدواج‌شان به‌خاطر می‌آورند، ناگزیر متأثر از شرایط و احساسی است که پس از طلاق تجربه می‌کنند. و این طبیعی است.

با این مثال احتمالاً تأثیر تجربیات بعداً کسب‌شده بر خاطرات متقدم بر آن‌ها روشن شده باشد. مشابه این تأثیرگذاری را در اطلاعات بعداً کسب‌شده هم می‌توان مشاهده کرد. اجازه دهید از همین مقوله‌ی خاطرات جنگ، مثالی بزنم. می‌دانیم کم نبودند رزمندگانی که اقتضائات و ضرورت‌های شرایط انقلابی و جنگی و کمبود نیروهای متخصص، برحسب اتفاق گذارشان را به جبهه کشاند و براساس استعدادها و قابلیت‌هایی که در آن‌جا از خود نشان دادند، در جایگاه فرمان‌دهی قرارشان داد. اغلب نیروهایی که لباس‌های خاکی‌رنگ بسیج یا سبزرنگ سپاه را بر تن کردند، از این دسته بودند. به درازاکشیدن جنگ، بسیاری از این افراد را برای همیشه از پیشه و حرفه‌ی گذشته‌ی خود منقطع ساخت و در قامت نظامی‌ تثبیت کرد. فراغت دوران پس از جنگ فرصت مناسبی فراهم کرد تا این افراد برای ارتقای سطح دانش نظامی‌ خود، به تحصیل در مراکز دانشگاهی نظامی‌ بپردازند و کسب مدرک کنند. ویژگی مهم این آموزش‌ها برای آنان، فراگرفتن دانشی بود که در سال‌های جنگ نیازمندش بودند؛ اما فرصت کسبش را نداشتند. ماحصل این روند، ظهور نسلی از «سردار دکتر»ها شد که بسیاری از فرمان‌دهان سابق جنگ را شامل می‌شود. حالا فرض کنید یکی از همین سردار دکترها که سابقه‌ی فرمان‌دهی در جنگ را دارد و حالا هم در سطح عالی دانش نظامی‌ آکادمیک را فراگرفته، بخواهد خاطرات جنگش را روایت کند. تردیدی نیست که دانش نظامی‌ای که بعداً فراگرفته روایت او از گذشته‌ای که بدون آن دانش، عمل نظامی‌ داشته، را متأثر خواهد کرد. طبیعتاً روایتی که «سردار دکتر فلانِ» امروز از یک عملیات و از زمانی که «حاج‌ فلان» بوده، ارایه می‌کند، روایتی است تحت‌الشعاع افزوده‌شدن پیشوند «دکتر». او حتا اگر بخواهد هم نمی‌تواند بدون چراغ‌قوه‌ی دانش امروزش به آن گذشته بنگرد. دانش بالاتر امروز او، تصمیماتی که در گذشته براساس دانشی کم‌تر یا آزمون و خطا اتخاذ کرده را به داوری می‌نشیند. نادرستی بعضی تصمیم‌ها و اقدامات را نشان می‌دهد. بر درستی بعضی‌شان صحه می‌گذارد. برای بعضی تصمیمات، استدلالات تازه اقامه می‌کند و برای برخی اشتباهات توجیهات تازه فراهم می‌آورد. خلاصه آن‌که دانش امروز فرمان‌ده به کمک تصویر دیروزش می‌رود و بازسازی‌اش می‌کند.

تأثیر اطلاعات جدید فقط مربوط به اشکالی اینچنین از افزایش دانش نیست. در همین مقوله‌ی خاطرات جنگ، صرف این‌که یک رزمنده یا فرمان‌ده‌ی سابق، امروز یعنی سال‌ها پس از پایان جنگ، خاطره‌ا‌ی از آن مقطع زمانی را به خاطر می‌آورد، مسلح است به دانستن این‌که بعد از آن مقطع چه وقایعی رخ داده و جنگ چه مسیری را طی کرده است. به عبارت دیگر خوانش امروزین او، زمان وقوع یک رخداد را در بستر زمانی کلان و به‌عنوان قطعه‌ای از تصویری بزرگ‌تر و جامع‌تر می‌نگرد.

به‌جز مواردی که راوی عامدانه و آگاهانه از اطلاعات و تجربیات بعدها کسب‌شده‌اش برای نگاه به گذشته مدد می‌گیرد، اثری که این اطلاعات و تجربیات و شخصیات بعدی بر روایت فرد می‌گذارد معمولاً آن‌قدر بطئی و نامحسوس است که خود راوی متوجه‌شان نمی‌شود. به این مثال‌ها دقت کنید تا نحوه‌ی اثرگذاری‌های مذکور را بهتر دریابید:

مثال 1:

جمله‌ای روی دیوار مسجد امام‌صادق(ع) یا حزب جمهوری دیده بودم که نوشته بود: «خط سرخ شهادت، خط علی و آل محمد(ص) است». یادآوری این جمله که همیشه برایم پرمعنا و زیبا جلوه می‌کرد، باعث شد یک لحظه احساس خجالت کنم. خودم را جمع‌وجور کردم.

(همان: 210)

راوی کتاب، این جملات را در بیان خاطراتش از نخستین هفته‌ی جنگ به زبان آورده؛ مشخصاً روز 5 مهر سال 1359. او بیان می‌کند که «یادآوری این جمله همیشه برایم پرمعنا و زیبا جلوه می‌کرد». از این عبارت این‌طور برداشت می‌شود که او از مدت‌ها قبل از آن روز، این جمله را روی دیوار مسجد امام‌صادق(ع) خرمشهر یا دیوار ساختمان حزب جمهوری اسلامی‌ آن شهر دیده بوده و به آن احساس خاصی پیدا کرده بوده است. این جمله ـ همان‌طور که تدوین‌گر کتاب در پاورقی صفحه آورده است2 ـ متعلق به امام‌خمینی است. اما چیزی که از نظر راوی دور مانده و تدوین‌گر خاطرات هم در پاورقی نیاورده این است که این جمله را امام‌خمینی قریب یک سال ماه‌ها بعد از زمان مورد اشاره‌ی راوی بیان کرده است؛ در 21 شهریور سال 60 (یعنی نزدیک به یک سال بعد از زمان خاطره) و در پیامی‌ که به مناسبت ترور آیت‌الله مدنی ـ امام‌جمعه‌ی تبریز ـ صادر شده3. به‌عبارت دیگر زمانی که راوی از آن سخن می‌گوید، اساساً امام‌خمینی هنوز چنین جمله‌ای را نگفته بود که بخواهد روی دیوار مسجد یا حزب نوشته شود و «همیشه» برای راوی پرمعنا و زیبا جلوه کند. پس آیا راوی دروغ گفته است؟ نه لزوماً. این همان تأثیر اطلاعات پسین است بر روایت. احتمالاً‌ راوی، همیشه به این جمله احساسی مشابه آنچه بیان کرده را داشته است؛ این همیشه مربوط به بعد از زمان آن خاطره است. این آمیختگی زمانی، کار ذهنی است که از او خواسته شده خاطره‌ی آن روز خاص را از بایگانی‌اش فرابخواند.

مثال 2:

در جای‌جای کتاب «دا»، راوی از «خیانت»‌های اولین رییس‌جمهور ایران پس از انقلاب ابوالحسن بنی‌صدر سخن می‌گوید. ازجمله در خاطرات مربوط به همان روز 5 مهر 1359 می‌نویسد:

به گذشته‌ها فکر می‌کردم. لحظه‌ای بابا از جلوی نظرم نمی‌رفت. مشتی که به تابلو زد و گفت: بنی‌صدر نمی‌ذاره نیرو بیاد. بنی‌صدر خائنه. یادم می‌آمد و هرچه بیش‌تر از این خائن متنفر می‌شدم.

(همان: 215)

و یا در جای دیگر:

من جمعیت را شکافتم و جلو رفتم و با فریاد گفتم: آقا در رو باز کنید. چرا بردین تو قایمش کردید؟ دارید ازش پذیرایی می‌کنید که چی؟

یکی از افراد مسلح گفت: آروم باشید. رییس‌جمهور با فرمان‌ده‌ها جلسه دارن.

بین هیاهوی مردم گفتم: چه جلسه‌ای؟ نیاز به جلسه نیس. ببریدش خطوط رو ببینه. جنت‌آباد رو ببینه. حساب کار دستش می‌یاد. همه‌چی ازدست‌رفته‌اس. باید ببینه چی سرِ ما می‌یاد.

یکی از کسانی که بین جمعیت بود گفت: بابا یه کم رعایت کنید. این مثلاً رییس‌جمهور مملکته.

با عصبانیت گفتم: رعایت چه چیزی رو بکنیم؟! چقدر دیگه باید کشته بدیم و جوونامون جلوی تانک‌های دشمن له و لورده بشن؟! انگار برای این آقا آب و خاک اهمیتی نداره. این خائنه. ما خودمون اینو رییس‌جمهورش کردیم، ما بهش رأی دادیم. حالا هم می‌خوایم رییس‌جمهور نباشه.

یک‌دفعه یکی از نظامی‌های پشت در با پرخاش گفت: حرف دهنت رو بفهم! درست حرف بزن! می‌یام می‌زنم تو دهنت‌ها.

گفتم: تو درست حرف بزن. من می‌دونم چی دارم می‌گم مردک چاپلوس! اگه مردی بیا این‌طرف تا بهت نشون بدم به طرفداری از یه خائن می‌خوای تو دهن کی بزنی.

(همان: 288)

در این روایت، چهره‌ی یک دختر جوان پرشور و شجاع ترسیم شده که شجاعانه به «خیانت‌ها»ی بنی‌صدر در جنگ اعتراض می‌کند. آن‌هم به این صراحت و تندی و تنها چند روز پس از آغاز جنگ. اما آیا داده‌ها و اسناد تاریخی آن مقطع بر این روایت صحه می‌گذارند؟

مطابق اسناد، بنی‌صدر بعد از یک دوران پرفراز و نشیب و پرچالش و پس از اختلافاتی که به مرور زمان با برخی از دیگر انقلابیان به ویژه مسئولین سرشناس حزب جمهوری اسلامی‌ پیدا کرد، سرانجام در 20 خرداد 60 از فرمان‌دهی کل قوا برکنار شد و در 31 خرداد هم مجلس به عدم کفایت سیاسی‌اش رأی داد و از ریاست‌جمهوری خلع شد. این پایان تلخ را گرچه شاید برخی از سران انقلابیون نامدار و محوری از مدت‌ها قبل پیش‌بینی می‌کردند، اما تصویر عموم انقلابیون حتا تا اواخر حضورش در پست ریاست‌جمهوری از او به‌عنوان یک «خائن» نبود. کماآن‌که رأی بالای 76درصدی او در انتخابات که ازجمله به دلیل حمایت شخصیت‌های انقلابی و روحانی از وی و وجهه‌ی مثبتش در افکار عمومی به عنوان یکی از شخصیت‌های مبارز و یاران امام بود، همین را نشان می‌دهد. اما طبق آنچه راوی کتاب دا بیان کرده، «خیانت» بنی‌صدر در میانه‌ی سال 59 آن‌اندازه محرز و روشن بوده است که راوی ـ که آن‌زمان دختر نوجوان هفده‌ساله‌ای بوده ـ و پدرش ـ که به اذعان راوی یک کارگر معمولی شهرداری بوده (همان: 597) ـ هم از آن اطلاع داشته‌اند.

بررسی اسناد نشان می‌دهد که این روایت محل تأمل است و نیاز به بررسی و تطابق با اسناد دارد. خاطرات دیگران ـ به دلایلی که در همین مقاله گفته شد ـ ابزار خوبی برای این بررسی نیستند. برای همین می‌رویم سراغ اسناد مکتوب به‌جامانده از آن مقطع. به‌عنوان یک نمونه، روزنوشت‌های آیت‌الله جمی‌ ـ امام‌جمعه‌ی وقت آبادان ـ می‌تواند محک خوبی باشد؛ به‌عنوان یک شخصیت انقلابی مسئول و ساکن خوزستان که بلاواسطه درگیر مسأله‌ی جنگ بوده است. جمی در یادداشت‌های 4 آبان 1359 (یک ماه بعد از زمان روایت مورد بحث) چنین می‌نویسد:

ساعت 12 راهی مسجد شدم. ... امروز سروصدا و دادوقال و فریاد مربوط به جنگ بلند است. همه فریاد اعتراض‌شان به مسئولین مملکتی، رییس‌جمهور، رییس مجلس و سایرین بلند است که این‌ها مسئول هستند. این زن و بچه‌های ما کشته می‌شوند و این‌ها به فکر نیستند. قدری با آن‌ها صحبت کردم، اما فایده‌ای نکرد و قانع نشدند. به نظرم اغلب انتقادات و ایرادات‌شان ناموجه و غیروارد است.

(کاظمی 1386: 88)

مرحوم جمی‌، به گواهی همین روزنوشت‌ها چند ماه بعد و پس از رخدادهایی که به تعمیق شکاف میان بنی‌صدر و دیگر انقلابیون انجامید، در سلک مخالفان وی درمی‌آید. اما در آن زمان یعنی آغاز پاییز 59 و اولین روزهای جنگ که فرمان‌ده‌ی کل قوا بنی‌صدر بود، چنین تحلیلی ندارد و حتا اعتراض مردم آبادان را «ناموجه» و «غیروارد» می‌داند. بماند که حتا در سال‌های اخیر برخی فرمان‌دهان ارشد جنگ‌ و شخصیت‌های سیاسی در تحلیل‌های خود ‌اظهار کرده‌اند که با وجود انتقاد به عملکرد «اشتباه» بنی‌صدر در مدیریت جنگ، اما اعتقادی به «خیانت» او در جنگ ندارند4. با این اوصاف، خوش‌بینانه‌ترین حالت همین است که بگوییم مدعای مورد بحث، از جنس تأثیرگذاری اطلاعات بعدی بر بازروایی خاطره‌ی متقدم بر آن اطلاعات است. همین است که باعث می‌شود حتا در مهر 59 هم تصویر بنی‌صدر، با فیلتر «بنی‌صدر خائن» که لااقل محصول چند ماه بعد از آن است، دیده و روایت شود.

اما آیا همیشه می‌شود خاطرات را راستی‌آزمایی کرد؟

 

خاطره و امر واقع

ماحصل آنچه تا اینجا گفته شد این است که خاطره، یک فرآورده‌ی شخصی است که از جهات مختلف از تولیدکننده و آفریننده‌ی خود (راوی) تأثیر می‌پذیرد. بااین اوصاف نسبت خاطره و امر واقعی که به آن ارجاع دارد چیست؟ آیا اساساً می‌توان نسبت وثیقی میان خاطره، یعنی تصویری که چنین فرایند پیچیده‌ای را پشت سر گذاشته و از دهلیزهای تودرتوی زمانی و زمانه‌ای و فردی عبور کرده، با واقعیتی که بدان منتسب می‌شود، فرض نمود؟ وجه اسنادی خاطره برای دیگران چیست؟

یک پاسخ معمول این است که بگوییم خاطره نوعی سند تاریخی است که در مقام گزارش واقعیت، در تطابق با دیگر گونه‌های اسناد اعتبارش محک می‌خورد. مثلاً مشابه همان کاری که در همین مقاله درباره‌ی آن جمله‌ی منسوب به امام‌خمینی و یا در مورد تبار نسبت‌دادن «خیانت» به بنی‌صدر به بهانه‌ی سنجش یک روایت انجام گرفت. تضارب روایت‌ها هم الگویی است که معمولاً پیشنهاد می‌شود و در مواردی هم کارساز است. یعنی روایت‌های افراد مختلف از یک رخداد را با هم مقابله کنیم تا از قبل این تضارب ابعاد موضوع روشن‌تر شود. اما این پاسخ‌ها لااقل همیشه کارآمد نیستند. مشکل آن‌جا است که تضارب و تطابق تنها در تقاطع‌های مشترک (در مورد زمان یا مکان یا واقعه‌ی واحد) امکان‌پذیر است. حال‌آن‌که بخش قابل‌توجه‌ای از روایت‌ها اساساً موقعیتی یگانه دارند. برخی ویژگی‌ها و مضامین اصلی و الگوی خاطرات اساساً آن‌ها را سنجش‌ناپذیر می‌کند. ازجمله:

1. غیبت اضلاع دیگر روایت

بسیاری اوقات راوی، خاطره‌ای را نقل می‌کند که دیگر حاضران و شاهدان آن یا دیگر در قید حیات نیستند یا دسترسی به‌شان نیست. گاه راوی نقل قول‌هایی از دیگران می‌کند که هیچ‌جا ثبت نشده‌اند و گوینده‌شان هم ـ در فرض آن‌که آن سخنان را گفته باشد ـ در قید حیات نیست که بتواند تصدیق یا تکذیب کند. خصوصاً در مواردی که این اضلاع غایب خاطره، به جهت سیاسی و اجتماعی جایگاه مهمی‌ باشند، اهمیت این خاطرات و از آن‌طرف سنجش اعتبار آن‌ها هم وزن بیش‌تری می‌یابد. ازقضا راویان در این قبیل موارد معمولاً تمایل به «ولخرجی از کیسه‌ی اموات» نشان می‌دهند. فقدان اضلاع دیگر روایت، فرصت مغتنمی‌ برای منِ راوی است تا در میدانی بی‌رقیب کمیتِ روایت‌گری را بدواند و از این قِبل ارزش و جایگاه خود را در روایت ارتقا بخشد. برای همین است که حضورِ غایبان ـ اموات ـ در خاطرات، معمولاً‌ حضور چشم‌گیر و فربه‌ای است و در خاطرات، آنان‌که در قید حیات نیستند گاه بیش‌تر از آنان‌‌که هستند سخن می‌گویند و بروز و ظهور بیش‌تری در وقایع دارند. سخنان مهم و کلیدی و گاه حساس و چالش‌زا (ازجمله در تحسین و تجلیل راوی) معمولاً از زبان آن‌ها بیان می‌شود. مسئولیت‌های مهم و خطیر معمولاً توسط آن‌ها بر دوش راوی گذارده می‌شود. حماسه‌ها و قهرمانی‌ها معمولاً توسط آن‌ها خلق می‌شود. اتفاقات مهم و سرنوشت‌ساز در روایت معمولاً با حضور آن‌ها رقم می‌خورد و... . بخشی از این حضور جدی‌ترِ اموات را شاید بشود به تمایل ذهن به یادآوری بیش‌تر «امر دور» ـ در این‌جا: به‌خاطرداشت‌ها از درگذشتگان ـ در مقابلِ «امر نزدیک» ـ به‌خاطرداشت‌ها از آن‌ها که در قید حیات‌اند ـ نسبت داد. اما این همه‌ی ماجرا نیست.

به عنوان مثال به این برش از کتاب دا که مربوط به مکالمه‌ی تلفنی راوی با شهید محمد جهان‌آرا ـ فرمان‌ده‌ی سپاه خرمشهر ـ است دقت کنید: 

با خجالت رفتم و گوشی را برداشتم [...] سلام کردم و گفتم: حسینی هستم، خواهر سیدعلی حسینی. جواب سلامم را داد و با صدایی بشاش گفت: جای علی حسینی خیلی خالیه. علی خیلی شیرمرده. الآن اگه بود قطعاً خیلی کمکمون بود. هم از نظر فکر، هم کاری. خیلی کارها میتونست بکنه. بچهی قوی و شجاعیه. دعا میکنم زودتر خوب بشه، دوباره تو جمع خودمون ببینیمش. بعد پرسید: جریان جنتآباد چیه؟ چه مشکلی پیش اومده؟ من که تعریف جهانآرا از علی حالم را خیلی بهتر کرده بود و باعث شده بود ترسم بریزد، گفتم: تعداد ما تو جنتآباد خیلی کمه. [...] گفت: یعنی شما چند نفرید اونجایید؟ بدون هیچ محافظی؟ بدون هیچ اسلحهای؟! گفتم: بله. تن صدایش عوض شد و با ناراحتی گفت: انشاءالله اجرتون رو شهدا و سیدالشهدا بدن.

(حسینی 1387: 165)  

 

2. موقعیت‌های منحصر به فرد

نمونه‌ی دیگر از مواقعی که ترازوی سنجش اعتبار خاطره بلااستفاده می‌شود، موقعیت‌های منحصر به فردی است که راوی آن‌ها را نقل می‌کند. موقعیت‌هایی که او یگانه نقش‌آفرین آن‌هاست و یا تنها حاضر و شاهد قابل شناسایی در آن‌ها.

مثال:

از جلوی من رد شد. به محض این‌که یک قدم از سنگر و ستون فاصله گرفت و روی ریل پا گذاشت، منفجر شد. موج انفجار مرا که هنوز روی دو زانوانم بودم، به کف سنگر پرت کرد و به دنبال آن همهمه‌ای توی سرم پیچید. دیگر هرچه را می‌دیدم یا می‌شنیدم، فکر می‌کردم در خواب است. صدای مهیب انفجار، تکه‌های استخوان و گوشتی که به هوا می‌رفتند و با صدا به هر طرف می‌افتادند، خصوصاً صدای شکستن سرش را شنیدم. [...] بلند شدم. صحنه را خیلی تار می‌دیدم. هنوز فکر می‌کردم خوابم. از مرد ارتشی فقط تکه‌های سوخته‌ای باقی مانده بود. [...] به سنگر و ستون پشت سرم نگاه کردم. قسمت‌هایی از دیوار سوراخ‌سوراخ شده و یک طرف سنگر خراب شده بود. [...] نمی‌دانم چقدر آن‌جا را نگاه کردم. بعد اتوماتیک‌وار سه چهار خرج و گلوله زیر بغلم زدم و راه افتادم. عرض خیابان را بدون این‌که به گلوله ببندم یا بدوم، طی کردم. سرِ جای قبلی‌ام که رسیدم، نشستم.

(همان: 511-512)

 

3. درونیات و واگویه‌های شخصی

یک دسته‌ی دیگر از مضامین پربسامد در خاطرات که آن‌ها را سنجش‌ناپذیر می‌کند، واگویه‌های شخصی و شرح و بیان افکار، باورها، احساسات و درونیات افراد (راویان) است. این‌جا دیگر حریمی‌ است که هیچ ابزار سنجش‌گری را به آن راه نیست. نمایی از جهان درون راوی که فقط خود او می‌تواند به آن‌جا راه داشته باشد و درباره‌اش سخن بگوید.

مثال:

آنقدر دویدم که نفسم برید. ایستادم. آرامتر که شدم، راه افتادم. از خودم پرسیدم: بیچاره! از دست کی فرار میکنی؟ از خودت؟ از شهدا؟ از کی؟ دوباره اشکم درآمد. زار زدم و افتادم. چشم که باز کردم خودم را جلوی خانهمان دیدم. کلید انداختم و رفتم تو. تمام وجودم میگفت که الآن بابا و علی اینجا هستند و من با دیدنشان آرام میشوم. آنها را بغل میکنم و میبوسم. اصرار میکنم مرا هم با خود ببرند. اما با ورودم به حیاط همهی افکارم فروریخت. از هیچکدامشان خبری نبود. دلم نخواست وارد خانه شوم. [...] یاد روزهایی افتادم که هر چند وقت یکبار وسایل خانه را هنوهنکنان توی حیاط میکشیدم. ...

(همان: 486)

خواب‌ها و رؤیاهای راویان که گاه سهم مهمی در خاطرات ایفا می‌کنند را هم می‌توان در این دسته ‌گنجاند.

مثال:

ناخودآگاه یاد خوابی افتادم که یکی دو ماه قبل دیده بودم. خوابی که همان موقع هم نگرانم کرده بود. توی خواب دیدم درخت باغچه‌مان سبز شده. برگ‌هایی تازه داده و لابه‌لای شاخه‌ها، انارهای زیادی به بار نشسته است. طوری که انارها بین شاخ و برگ‌های درخت می‌درخشیدند. در بین آن‌همه انار، دوتای‌شان از همه نورانی‌تر بودند و مثل چراغ تلألو داشتند. از نور انارهای درخت، حیاط روشن شده بود و فضای عجیبی به وجود آورده بود. من همین‌طور که غرق زیبایی درخت بودم، زن همسایه‌مان را توی حیاط دیدم. می‌دانستم شوهر پیرش، مریض و ازکارافتاده است. زن همسایه از من خواست آن دو انار نورانی را که از همه درخشان‌تر بودند، به او بدهم. می‌گفت شوهرش با خوردن این انارها خوب می‌شود و شفا می‌گیرد. من با اعتقاد به بخشندگی پدرم و این‌که این کار باعث شفای مرد همسایه می‌شود، انارها را کندم و به زن دادم.

(همان: 195)   

اما علاوه بر این موارد و مهم‌تر از همه‌ی آن‌ها آنچه میزان تطابق خاطره با امر واقع را سنجش‌ناپذیر می‌کند، مقوله‌ای است که می‌شود از آن به «معضل زاویه‌دید» تعبیر ‌کرد.

 

معضل زاویه‌دید

خاطره، خوانشی است از یک زاویه‌دید ـ زاویه‌دید اول شخص ـ از تجارب و وقایع. هرکس واقعیت را آن‌گونه که می‌بیند (و البته مطلوبش است که ببیند)‌ روایت می‌کند. برای همین به تعداد تجربه‌کنندگان و شاهدان یک موقعیت، می‌تواند روایت از آن موجود باشد. البته که همه‌ی روایت‌ها گفته و نوشته نمی‌شوند و همه‌ی راویان، به دلایل مختلف که موضوع بحث ما نیست، زبان به بازگویی خاطرات خود نمی‌گشایند. اما آن‌ها که گفته می‌شوند بخشی از مجموعه‌ی بزرگ‌تر روایات است. همان‌طور که پیش‌تر گفته شد سنگ نخست اختلاف روایت، در همان هنگام مشاهده و تجربه‌ی یک رخداد گذاشته می‌شود. از ساحت محسوسات است که اختلاف آغاز می‌شود؛ اختلافی که ناشی از تفاوت در زاویه‌دید افراد است. به این مثال توجه کنید:

از در جنت‌آباد که بیرون آمدم، تعداد زیادی سرباز را دیدم که کنار دیوار قبرستان دراز به دراز خوابیده بودند. به نظر می‌رسید خسته و گرسنه‌اند. ... از این‌که توی این شرایط این‌ها بی‌کار و بی‌عار روی زمین افتاده‌اند و بعضی‌های‌شان هم سیگار می‌کشیدند، عصبانی شدم. رفتم جلو و با پرخاش گفتم: خجالت نمی‌کشید گرفتید این‌جا خوابیدید؟ مگه نمی‌بینید دشمن اومده تو شهر، داره مردم رو نابود می‌کنه؟ می‌خواد شهر رو بگیره.

صدای یکی دو نفرشان درآمد که: خب ما چی کار کنیم؟ فرمان‌ده نداریم.

عصبانی‌تر از قبل گفتم: چه کار کنیم چیه؟ شما الآن نه مرده‌اید، عین مرده‌ها ببریم دفن‌تون کنیم. نه زنده‌اید مثل زنده‌ها. بلند شید یه کاری بکنید. فرمان‌ده ندارید، غیرت که دارید. حداقل بلند شید کمک کنید جنازه‌ی شهدا رو به خاک بسپاریم. دوباره گفتند: خب به ما هیچ دستوری داده نشده. ما چی کار کنیم. گفتم: چرا باید منتظر دستور باشید. از وجدان خودتون دستور بگیرید.

تحت تأثیر این حرف‌ها عده‌ای از سربازها بلند شدند و راه افتادند طرف جنت‌آباد.

(همان: 124)

طبق این روایت،‌ راوی در مقام یک دختر نوجوان وظیفه‌شناس، بی‌مسئولیتی چند سرباز را به رخ‌شان می‌کشد و حساب‌شان را می‌گذارد کف دست‌شان. در این روایت،‌ به‌جز خود راوی، هویت هیچ‌کدام دیگر از افراد حاضر در صحنه مشخص نشده است. هیچ رد و نشانی که مثلاً‌ نشان بدهد این سربازها نام‌شان چه بوده و از کجا و چه نیرویی به خرمشهر اعزام شده بودند گفته نشده است. شناسایی سربازها از آن جهت اهمیت دارد که راهی پیدا شود تا روایت این واقعه را ـ البته در فرض وقوعش ـ از زاویه‌دیدی دیگر هم بتوانیم بررسی کنیم. اگر یکی از آن سربازها را می‌یافتیم و از او درباره‌ی آن روز می‌پرسیدیم، چه‌بسا روایت دیگری از ماجرا داشت. مثلاً چنین می‌گفت:

آن روز تازه از درگیری با دشمن که به حوالی راه‌آهن رسیده بود، برگشته بودیم. به جنت‌آباد که رسیدیم به بچه‌ها پیشنهاد کردم یکی دو ساعتی استراحت کنیم. بعد از دو روز جنگیدن و بی‌خوابی، همه آن‌قدر خسته و درمانده شده بودیم که درجا قبول کردند. گرچه فرصت خواب نبود. همان‌طور کنار دیوار دراز کشیده بودم. یکی از بچه‌ها سیگاری تعارف کرد. گرفتم. مشغول گیراندن آتش بودم که دختر نوجوانی حدوداً شانزده هفده ساله با لباسی خاکی و سرووضعی پریشان و صورتی آفتاب‌سوخته از راه رسید. آمد کنارمان، نگاهی به ما کرد و بی‌اطلاع از آنچه در آن چند روز بر ما گذشته بود، شروع کرد به داد و بیداد که: چرا این‌جا خوابیده‌اید و نمی‌روید بجنگید؟ و این حرف‌ها. در صدایش خشم نوجوانانه‌ای موج می‌زد. به بچه‌ها اشاره کردم که کسی چیزی نگوید؛ بگذارید حرفش را بزند. حرف‌هایش که تمام شد راهش را کشید و رفت.

این البته روایتی خیالی است. منتها منطقاً استبعادی ندارد یکی از آن سربازها چنین روایتی از ماجرا داشته باشد. همچنان‌که سربازهای دیگر هم می‌توانند روایت‌های متفاوت خودشان را داشته باشند که یا به این روایت خیالی نزدیک‌تر باشد یا به روایت راوی «دا» و یا هیچ‌کدام.

این وسط حق با کدام‌شان است؟ زهرا حسینی درست می‌گوید یا آن سرباز(ها)؟ واقعیت نزد کدام‌شان است؟

پاسخ آن است که هم نزد همه و هم نزد هیچ‌کدام. چراکه اساساً با یک واقعیت واحد مواجه نیستیم که بخواهیم روایت نزدیک‌تر به آن را بیابیم. ما با واقعیتها مواجه‌ایم. به‌عبارت دیگر، دلیل تکثر روایات، نه صادق یا کاذب بودن راویان، که چندگانه‌بودن خود واقعیت است. پیامد معضل زاویه‌دید همین است ‌که شاهدان یک رخداد و تجربه‌کنندگان یک موقعیت (ساحت وجودی)، اساساً یک واقعیت را نمی‌بینند که در مرحله‌ی بعد بخواهند در روایت آن صادق باشند یا نباشند (ساحت معرفتی). آن‌ها هرکدام واقعیتِ خودشان را می‌بینند؛ هرکدام مشاهده‌ای منحصر به خود دارند، و به‌تبع هرکدام به فهم وادراکی متفاوت از واقعیت نسبت به دیگری می‌رسند. بااین اوصاف هم زهرا حسینی آن روز آن حرف‌ها را به سربازها زده و هم نزده. مهم آن است که ببینیم چه کسی در مقام راوی نشسته است و روایت از چه زاویه‌دیدی بیان می‌شود. ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم بدانیم که در واقعیت چه رخ داده است. فقط می‌توانیم این را بفهمیم که نمود واقعیت برای هرکدام راویان چه بوده است. به عنوان مثال «واقعیتِ ذهنی ـ زبانیِ متأثر از و مربوط با واقعیت بیرونی5»، که توسط زهرا حسینی در آن مقطع ادراک شده، همانی است که در کتاب «دا» می‌خوانیم6. اما معلوم نیست واقعیت ذهنی زبانی ادراک‌شده توسط دیگر شاهدان آن وقایع هم همین‌گونه باشد. فارغ از این، آنچه ما می‌توانیم در اختیار داشته باشیم، همین واقعیات ذهنی ـ زبانیِ راویان است؛ نه واقعیتِ عینیِ بیرونی.

این همان نکته‌ی ظریفی که مولانا در دفتر سوم کتاب شریف مثنوی بیان می‌کند (در ادامه‌ی حکایت فیلی که در اتاق تاریکی قرار داشت و عده‌ای برای تماشای او به آن اتاق وارد می‌شدند و هرکدام سعی می‌کردند با لمس یک قسمت از بدن فیل، آن را حس کنند و لاجرم هریک تصویری متفاوت از فیل در ذهن خود می‌ساختند):

از نظرگه گفت‌شان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد، آن الف ...

چشم حس همچون کف دست است و بس

نیست کف را بر همه‌ی او دست‌رس

(مولوی 1378: 389)

به دیگر سخن، گرچه در ساحت وجودشناختی یک فیل در اتاق تاریک تمثیل مولانا بوده است، اما در ساحت معرفت‌شناختی ـ ساحتی که برای ما قابل دست‌رس است ـ در اتاق فیل‌هایی بودند که یکی‌شان چونان «ناودان» بوده و یکی چون «بادبزن» و یکی چون «عمود» و یکی چون «تخت» و... .

واقعیتِ ناب و جامع، حکم همین فیل مولانا را دارد که اساساً دست‌یازیدن به آن، بیرون از قدرت محسوسات و ادراکات ماست. فیلی در حجاب و مستور، که کسی را یارای تماشایش به‌تمامی نیست.

بااین اوصاف باید گفت خاطرات ـ ناگزیر ـ محصول راویان‌شان اند و متأثر از ایشان؛ نه فقط حافظه‌شان، بلکه روحیات و اطلاعات و شخصیات و باورها و احساسات و همه‌ی ابعاد وجودی و پیرامونی‌شان. بنابراین خاطرات بیش از آن‌که بیان‌ واقعیت باشند، روایت راویان‌شان اند. و بیش از آن‌که به فهم و شناخت واقعیت کمک کنند، به فهم و شناخت دیگران از راویان‌شان کمک می‌رسانند. از خاطرات، نه واقعیتِ واقعیت، که واقعیتِ روایت را فقط می‌توان انتظار داشت.

*

برگردیم به داستان سلیمان و مورچه. یک سؤال: اگر سلیمان به منطق‌الطیر مسلح نبود و صدای آن سالار مورچه‌ها را نمی‌شنید، آیا ماجرای عبور لشگر از دره‌ی مورچه‌ها در قرآن می‌آمد؟ و اصلاً آیا لشگر سلیمان از دره‌ی مورچه‌ها عبور می‌کرد؟ 

 

پی‌نوشت‌ها:

  1. مگر کتاب‌های خاطرات دیگرنوشتی که پدیدآور دوم‌شان یک زن بوده و در مقام افزودنی‌های مجاز(!) خواسته باشد روایت خشک و ساده و لاغر راوی مرد را با افزودن زنانگی‌هایی از جانب خود تلطیف و فربه کند. کتاب‌هایی که نمونه‌هاشان در بین آثار پرفروش و مشهور خاطرات جنگ در سال‌های اخیر کم نیستند.   
  2. کم‌ترین انتظاری که از تدوین‌گر خاطرات می‌رفت این بود که با مراجعه به «صحیفه‌ی امام»، مشخصات این جمله را هم در پاورقی ذکر می‌کرد. آن‌وقت شاید به اشتباه مذکور پی می‌برد.
  3. «... اینجانب شهادت این مجاهد عزیز عظیم و یاران باوفایش را به پیشگاه اجداد طاهرینش، خصوصاً بقیة‏اللّه‏ ـ ارواحنا له الفداء ـ و به ملت مجاهد ایران و اهالی غیور و شجاع آذربایجان و به حوزه‏های علمیه و خاندان محترم این شهیدان تبریک و تسلیت می‌‏گویم. خط سرخ شهادت، خط آل محمد و علی است. و این افتخار از خاندان نبوت و ولایت به ذریه‌ی طیبه‌ی آن بزرگواران و به پیروان خط آنان به ارث رسیده است. درود خداوند و سلام امت اسلامی‌ بر این خط سرخ شهادت. و رحمت بی‏پایان حق تعالی بر شهیدان این خط در طول تاریخ ...» (خمینی 1385/15)
  4. ازجمله نگاه کنید به مواضع آقایان سردار رحیم صفوی (فرارو 1387)، سردار علی شمخانی (فرارو 1387)، سردار محسن رشید (تاریخ ایرانی 1390)، سردار حسین علایی (پارسینه 1390) و آیت‌الله مهدوی کنی (تاریخ ایرانی 1391). 
  5. این تعبیر را از محقق ارجمند آقای علی‌رضا کمری وام گرفته‌ام.
  6. البته و صدالبته در فرض صحت کامل انتساب مطالب کتاب «دا» به راوی‌شان. چراکه امروزه یکی از معضلات در تدوین و انتشار خاطرات راویان ـ ازجمله راویان جنگ ـ انواع و اقسام دست‌کاری‌ها و دخل و تصرف‌هایی است که از جانب تدوین‌گر و تنظیم‌کننده و ناشر و ممیزان و صادرکنندگان مجوز نشر و نهادهای متولی دیگر در متن خاطرات اعمال می‌شود. دخل و تصرف‌هایی که به هر شکلش ـ از سانسور و حذف تا بازنویسی و تغییر زبان ـ مخدوش‌کننده‌ی روایت و ازبین‌برنده‌ی ارزش اسنادی آن است (ن.ک. کمری 1390). و متأسفانه در کتاب‌هایی که با عنوان خاطرات جنگ ایران و عراق منتشر می‌شوند، به‌دلایل مختلف از جمله حساسیت‌ فراوان مقوله‌ی «دفاع مقدس» برای نظام سیاسی، این قبیل دست‌کاری‌ها و دخل و تصرف‌ها به امری عادی تبدیل شده است.

 

کتابنامه:

  1. قرآن کریم (1384). ترجمه‌ی رشیدالدین ابوالفضل میبدی. تهران: میراث مکتوب.
  2. پارسینه، پایگاه خبری (1390). «حسین علایی: بنی‌صدر قصد خیانت نداشت». 30 شهریور 1390. نشانی:

http://www.parsine.com/fa/news/48238/حسین-علایی- بنی‌صدر-قصد-خیانت-نداشت

3. تاریخ ایرانی، پایگاه اینترنتی (1390). «سردار محسن رشید در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: بنی‌صدر در جنگ خیانت نکرد». 4 مهر 1390. نشانی:  

http://tarikhirani.ir/fa/files/35/bodyView/331/ سردار.محسن.رشید.در.گفت‌وگو.با.تاریخ. ایرانی:.بنی‌صدر.در.جنگ.خیانت.نکرد.html

4. تاریخ ایرانی، پایگاه اینترنتی (1391). «آیت‌الله مهدوی کنی: بنی‌صدر جاسوس یا نوکر بیگانگان نبود/ شهید بهشتی برای حفظ انقلاب سکوت کرد». 7 تير 1391. نشانی:  

http://www.tarikhirani.ir/fa/news/4/bodyView/2335/ آیت‌الله.مهدوی.کنی.بنی‌صدر.جاسوس.یا.نوکر.بیگانگان.نبود.شهید.بهشتی.برای.حفظ.انقلاب.سکوت. کرد .html

5. فرارو، پایگاه خبری (1387). «بحث داغ خيانت يا عدم خيانت بني صدر در دولت». 9 خرداد ۱۳۸۷. نشانی:

http://fararu.com/fa/news/11881/بحث-داغ-خیانت-یا-عدم-خیانت-بنی-صدر-در-دولت

6. حسینی، سیده‌اعظم (1387). دا؛ خاطرات سیده‌زهرا حسینی. چاپ اول. تهران: سوره مهر.

7. خمینی، سیدروح‌الله (1385). صحیفه‌ی امام. ج 15. تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام‌خمینی.

8. ساسانی، فرهاد [به اهتمام] (1384). گفتمان جنگ در رسانه‌ها و زبان ادبیات. تهران: سوره مهر.

9. شمس تبریزی، محمد (1389). مقالات شمس. ویرایش جعفر مدرس صادقی. تهران: مرکز.

10. کار، ئی. ایچ. (1378). تاریخ چیست؟ تهران: خوارزمی‌.

11. کاظمی‌، محسن (1386). نوشتم تا بماند (یادداشت‌های روزانه‌ی جنگ آیت‌الله جمی‌). تهران: سوره مهر.

12. کمری، علی‌رضا (1383). با یاد خاطره. ج 1. تهران: سوره مهر.

13. ــــــــــــ (1386). «آناتومی خاطره‌پژوهی». ماهنامه‌ی زمانه. شماره‌ی 64.

14. ـــــــــــــ (1390). یاد مانا. تهران: سوره مهر.

15. مولوی، جلال‌الدین محمد (1378). مثنوی معنوی. به تصحیح عبدالکریم سروش. تهران: علمی و فرهنگی.

16. هاینس، ساموئل (1384). «یادآوری و روایت‌های شخصی». گفتمان جنگ در رسانه‌ها و زبان ادبیات. به اهتمام فرهاد ساسانی. تهران: سوره مهر.

 

×منتشرشده در فصلنامه‌ی «هابیل». شماره‌ی پیاپی 12. بهار 1393×