درس­هاي انتخابات ده­م

 

چند توضيح مقدماتي و ضروري:

·       معتقدم درباره­ي انتخاباتي که گذشت به دلايل بسيار و از جمله عدم­شفافيت و غلبه­ي فضايي شديداً غبارآلود و مبهم و اين­که بسياري سوآلات بي­پاسخ مانده­اند، هنوز حرف زيادي نمي­توان زد. هنوز زود است و بايد صبر کرد. بااين­حال گمان مي­کنم اين چندقسمت حداقل حرف­هايي است که شايد بتوان تا اين زمان زد. شايد.

·       شخصاً درعين بي­اعتمادي شديد به متوليان امر و مسئولين طراز اول دولت کريمه(!)، و درعين اعتقاد به بي­صداقتي و نااهلي رييس­جمهور، و درعين باور به مشکوک­بودن رفتارهاي مجموعه­ي دولت ـ در معناي عام خود ـ در انتخاباتي که گذشت؛ اما راست­ش به خلاف نظر دوستان معترض چندان به وجود تقلب گسترده باور ندارم. و به دلايلي که خواهم گفت به­گمان­م رأي احمدي­نژاد بايد حتا بيش­تر مي­بود! و رأي موسوي ازقضا خيلي هم زياد است و عجيب!

·   هم­اين اول کار خيال خود و دوستان عزيز را راحت کنم که بنده نه تنها از رأيي که دادم و انتخابي که کردم پشيمان نيستم بل­که اگر انتخابات تکرار مي­شد هم باز به يکي از «اعتدال»گرايان حاضر در صحنه ـ يعني آقايان موسوي يا رضايي ـ رأي مي­دادم. (با همه­ي انتقادات بسياري که به برخي رفتارهاي عجيب بعد از انتخابات­شان دارم.) به دلايل فراوان که پاره­اي­شان در خلال هم­اين نوشته روشن خواهند شد و برخي هم به مرور زمان. عجله­اي نيست. چهارسال وقت داريم که اين دلايل را نه از زبان امثال من، که در عمل جناب رييس­جمهور ببينيم. عجالتاً اولين دليل بیکفایتی و نااهلی فعلاً در هم­اين غايله­ي مشايي روشن شد. براي موارد فراوان بعدي هم صبر زيادي لازم نيست.

·   و نکته­ي آخر اين­که به دوستان و مخاطبان عزيز و خصوصاً آن دسته از عزيزان که هميشه­ي خدا يک مشت برچسب و اتيکت در جيب­شان است و در عرض چندثانيه قادرند طرف مقابل­شان را از حيز انتفاع ساقط کنند و به انواع تهمت­ها و برچسب­ها بيارايند، ضمن خداقوت، عرض مي­کنم اين مطالب دنباله­دار است و مکمل هم. لذا کمي شکيبايي ورزند تا فرجام سخن آشکار شود.     

 *

 قسمت يک­م ـ تهران، ايران نيست.

«درباره‌ي الي» را دوبار ديدم. يک‌بار در در «سينما فرهنگ» تهران، و يک‌بار در «سينما ساحل» اصفهان. و هربار يک تجربه‌ي متفاوت داشتم از ديدن‌ش. تجربه‌اي که به من و فيلم برنمي‌گشت؛  به ديگر تماشاگران برمي‌گشت.

درباره‌ي الي را بار اول فيلمي ديدم که يک سر و گردن از استاندارد سينماي ايران بالاتر است. يک فيلم واقعي، و پر از لحظه‌هاي اضطراب و دلهره و سوآل و بيم و اميد. و همه هم به‌جا و درست. فيلمي که همه‌چيزش سرِ جاي خود است. از اين‌روست که تماشاگر «سينما فرهنگ»ي را با خود هم­راه مي‌کند. در خود درگير مي‌کند. مي‌کشد، مي‌برد. به‌خصوص آن چند نقطه‌ي اوج فيلم، لحظه‌هاي اضطراب، که مي‌رسيد؛ مثل صحنه‌ي بادبادک و صداي رعب‌آور موج، يا غرق‌شدن آرش و دويدن‌ها و ترس‌ها؛ مي‌ديدم همه انگار که بچه‌ي خودشان غرق شده، مضطرب‌اند، حرص مي‌خورند، روي صندلي نيم‌خيز شده‌اند، نفس در سينه حبس ‌کرده­اند، بازي‌گران را به سريع­تر دويدن تشويق مي‌کنند، و... . انگار که شاهد ماجراي‌اند و نه بيننده‌ي يک فيلم. و فيلم هم که تمام شد، رمق همه گرفته شده بود. احساس خسته‌گي مي‌کرديم.

اما تجربه‌ي دوم از ريشه تفاوت داشت. درست هم‌آن صحنه‌هاي اوج که ‌رسيد، درست آن‌جا که انتظار داشتي رفتار مشابهي ببيني از ديگران، ناگهان شليک خنده‌ي جمعيت، نه يکي دوتا، بل‌که به‌جرأت مي‌شود گفت اکثريت غالب، شوکه‌ام ‌کرد. با پوزخندي نشانه‌ي تعجب به فاطمه نگاه کردم و او هم به من! اين رفتار تکرار که شد، آرام در گوش‌م پرسيد: «اينا چرا دارن مي‌خندن؟ کجاي اين صحنه خنده‌داره؟» و من که سال‌ها در اصفهان زيسته‌ام عاجز بودم از ‌فهم آن رفتار عجيب هم‌شهري‌هاي‌ هم‌اين چند سال پيش‌م. و شانه بالا انداختم. فيلم هم که تمام شدم، در کريدوري که به بيرون، به خيابان، راه‌نمايي‌مان مي‌کرد، بسيار مي‌شنيدم که از صحنه‌ها و موقعيت‌هاي طنز و مضحک فيلم براي هم تعريف مي‌کردند! حال‌آن‌که اساساً‌ فيلم هيچ موقعيت طنزي ندارد. و درحقيقت اين برداشت و زاويه‌ي ديد آن‌ها بود که با به‌سخره‌گرفتن صحنه‌ها و کاراکترهاي فيلم سعي داشتند نياز به طنز خود را ارضا کنند. بماند که کم نبودند آن‌ها که مي‌گفتند «چه فيلم مزخرفي بود! حيف پول!»! به خيابان که رسيديم و به سرپرده_ي سينما که نگاه کردم تعجب‌م افزون شد. پرده‌ي فيلم عوض شده بود و «خروس جنگي» جاي «درباره‌ي الي» نشسته بود. آن‌هم وقتي هنوز از اکران الي در آن سينما کم‌تر از دوهفته مي‌گذشت!

*

روزها ذهن‌م درگير اين علامت سوآل بود تا که دريافتم فهم اين تفاوت رفتار، يکي از شاه‌کليدهاي فهم انتخابات اخير است. به ديگر سخن، اين تفاوت رفتار در برابر فيلمي چون درباره‌ي الي، درست از جنس تفاوت رفتار در برابر انتخابات دهم است. و هردو نماياي دو شکافِ ممزوج و مرتبط باهم بودند: شکاف تهران و ديگرِ ايران؛ و شکاف فرهنگ عامه و فرهنگ خواص.

*

شکاف اول: تهران، ايران نيست.

«مشکل اينه که حکومت، تمام اين سال­ها، تهران را بزرگ و بزرگ‌تر کرد. تمرکزش را گذاشت روي گسترش تهران. و هم­اين باعث شد از يه‌طرف توقع تهراني‌ها روزبه‌روز بيش‌تر بشه. از طرف ديگه بين اين شهر با کل ايران فاصله بيفته. جوري که شهرهاي ديگر حتا با چندين سال دويدن نتوانند به گرد پاي تهران برسند. حکومت، نوک دماغ‌ش، تهران را فقط ‌ديد و سعي ‌کرد به نيازهاي آن پاسخ بده. ولي تهران، ايران نبود و نيست.»

اين‌ تحليل يکي از اقوام است در مهماني چند شب پيش از وقايع اخير و تحليلي ماحصل سال‌ها کار و تجربه‌ي اشتغال در يکي از وزارت‌خانه‌هاي محوري.

و بله حق با ايشان است.

آن‌ها که مثل من تجربه‌ي زنده‌گي در يک شهر و ولايت ديگري چون تهران را هم در توبره دارند به احتمال زياد در اين سخن با من هم‌دل‌ترند که تهران اساساً تافته‌ي جدابافته و وصله‌ي ناجوري است در کشور. تهران همه‌چيزش فرق مي‌کند. مسأله‌هاش، دغدغه‌هاش، سوآل‌هاش، جواب‌هاش، توقعات‌ش، و بالاخره مردم‌ش و سبک زنده‌گي مردم‌ش.

تهران شهر کار است. شهر هنر مدرن است. شهر سبک زنده‌گي جديد و مدرن است. خيلي چيزها فقط در تهران معني دارد. مثل تآتر (در معناي مدرن تآتر شهري‌اش؛ نه در معناي محلي نمايش‌هاي محلي برخي شهرها، مثل آقارشيد اصفهان)؛ مثل گالري‌رفتن، مثل پيتزا و فست‌فود خوردن، مثل رستوران‌رفتن، مثل خيلي چيزهاي ديگر. براي پرهيز از کلي‌گويي اجازه‌ دهيد يک مقايسه‌ي سرانگشتي بين هم‌اين دو شهري که خود در آن‌ها زيسته‌ام بکنم.

در اصفهان تا 8-9 صبح فقط محصل‌ها و کارگرها و برخي کارمندها از خانه بيرون زده‌اند. ديگران معمولا حول و حوش اين ساعت دارند صبحانه مي‌خورند. در شهر، در تمام روز، يک تصوير آرام و روان از زنده‌گي مي‌بيني. زنده‌گي درست به هم‌آن ميزان لازم و نه بيش‌تر، جاري است. مثل زاينده‌رود. کسي نمي‌دود، کسي پريشان و مضطرب و مستأصل نيست. کم‌تر صحنه‌هاي دعوا و پرخاش مي‌بيني. کم‌تر خلق‌الله يقه‌ي هم را پاره مي‌کنند. کاسب‌ها، به جز سوپري‌ها و کله‌پزها و نانواها، تازه 9-10 کرکره‌ي مغازه را، به آرامي، بالا مي‌دهند.  بالاشهر و پايين‌شهر (در تعبير بومي: اين‌ور آب و آن‌ور آب) اش آن‌قدرها توفير ندارد. خبري از مسجدهاي مجلل نيست. خبري از مدارس غيرانتفاعي بزرگ مذهبي نيست. هنوز مدارس دولتي اکثريت دارند. رقابت بين آن چند مدرسه‌ي غيرانتفاعي مشهور هم کمابيش فقط علمي است. اصفهان کم‌تر از 10 سالن سينما دارد. در عوض 2تا گروه تآتر دارد که سال‌هاست در حال تکرار خود اند و جالب آن‌که هنوز هم مشتري دارند: يکي گروه اکليلي يا هم‌آن آقاي گرفتار و ديگري هم گروه آقارشيد. و هردو گروه هم فقط نمايش‌هاي طنز اجرا مي‌کنند (نمايش، نه تآتر). در اصفهان رستوران‌رفتن خانواده‌گي فرهنگ نيست، مگر در بين برخي از نسل جوان. در عوض مردم خصوصاً پنج­شنبه جمعه ها ديگ غذا و سماور و قوري را برمي‌دارند و فنجان و کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال را مي‌ريزند توي يک سبد و حصير را مي­زنند زير بغل و مي‌روند کنار آب، در پارک‌هاي ساحل زاينده‌رود نهار و شام‌شان را مي‌خورند، و هم‌آن‌جا هم زير سايه‌ي درختان خواب بعدازظهرشان را مي‌روند، و هم‌آن‌جا هم بازي‌شان را مي‌کنند و عصر يا آخرشب بساط را جمع مي‌کنند و ‌برمي­گردند خانه. به‌هم‌اين ساده‌گي. در اصفهان دو سه تايي موزه هست، ولي موزه‌رفتن فقط براي گردش‌گران خارجي يا مسافران شهرهاي ديگر و دانش‌آموزان مدارس معنا دارد نه عامه‌ي مردم خود شهر. کما‌آن‌که از مردم شهر معمولاً کم­تر کسي به قصد تماشا به ابنيه‌ي تاريخي مي‌رود. اصفهاني‌ها با آثار تاريخي شهرشان و در آن‌ها زنده‌گي مي‌کنند. از روي سي‌وسه‌پل رد مي‌شوند، چون مسيرشان است. در مسجد جامع نماز مي‌خوانند، چون مسجد محله‌شان است. ظهر جمعه به ميدان امام مي‌روند، چون نمازجمعه آن‌جا خوانده مي‌شود. در مدرسه‌ي چهارباغ درس مي‌خوانند، چون حوزه‌ي علميه‌شان است. و... . آن‌چه به هنر اصفهان شناخته مي‌شود در زنده‌گي مردم آن شهر کاربرد دارد. لوکس نيست. تجمل نيست. شيء موزه‌اي نيست. به جز چند خيابان مرکز شهر، آن‌هم نه هر روز و هر ساعت، در ديگر نقاط شهر ترافيک (هنوز) چندان معنا دارد. و تعداد مردهايي که ظهر مي‌آيند خانه و نهارشان را مي‌خورند و بعد احياناً سر کارشان برمي‌‌گردند زيادتر است. اصفهان با همه‌ي عظمت و بزرگي‌اش، شهر کوچکي است. با کم‌تر از ده‌تا بنر و تابلو مي‌توان کل شهر را از يک مراسم باخبر کرد. توي کوچه و خيابان خيلي‌‌ها باهم سلام عليک مي‌کنند. يعني هم را مي‌شناسند. و... .

تهران، اما، از 5-6 صبح بيدار است. 6 صبح صف اتوبوس‌ها تشکيل شده. و 7-8 ترافيک صبح‌گاهي است. همه از هم‌آن خروس‌خوان دارند مي‌دوند و توي پياده‌روهاي مملو از جمعيت همه عجله دارند، انگار که عمري است دويده‌اند و نرسيده‌اند. به هم تنه مي‌زنند. از هم جلو مي‌زنند. توي خيابان‌ها هم. ترافيک معمولاً سنگين است و طاقت‌فرسا. همه عصباني­اند. همه غر مي‌زنند. همه فحش مي‌دهند. همه اعصاب‌شان خرد است. اين است که به کم‌ترين بهانه باهم دست به يقه مي‌شوند. سر جاي پارک، يا سبقت از هم، يا حتا بدنگاه‌کردن! به هم مي‌پرند. بسيار مي‌شود که هفته‌ها روز و شب در خيابان راه مي‌روي و يک‌نفر پيدا نمي‌شود به اسم صداي‌ت کند. يک نفر نيست که بشناسدت. که با صداي بلند بخواندت. همه از کنار هم مي‌‌گذرند. همه باهم غريبه‌اند. و تو در شهر گم­اي. و در اين گم‌بودن، آزادي هرکار دل‌ت مي‌خواد بکني. براي هم‌اين تهران شهر آزادي‌هاست. و اين‌ را مهاجران و دانش‌جويان شهرستاني، خصوصاً دختران خواب‌گاهي بيش‌تر و به‌تر درک مي‌کنند. خبري از نظارت نيست. کسي، چشم آشنايي، نمي‌پايدت. خبري از خط‌کش و بازپرسي نيست. خبري از رسم و رسوم و سنت نيست. آلوده‌گي هوا همه را کلافه کرده. بازار از صبح تا شب يک‌سره باز است و پرمشتري. مردم هرازچندگاه به‌جاي غذاي منزل غذاي بيرون مي‌خورند. ديدن آدم‌هاي مشهور، ستاره‌هاي فوتبال، هنرپيشه‌هاي سينما و تلويزيون، سياست‌مداران و مسئولين کشوري، اساتيد برجسته و نويسنده‌گان صاحب‌نام، مجريان تلويزيون و... يک امر نسبتاً معمولي و عادي است. چندين سالن سينما فعال است. چندين تالار نمايش، تآترهاي حرفه‌اي روي پرده مي‌برند؛ و کم‌تر هم طنز. بعضي مسجدها از کليساي وانک هم مجلل‌ترند. هزار فرقه و دين و دسته و انشعاب در بين دين‌داران است. چندين مدرسه‌ي درندشت و صاحب‌نام و صاحب‌پول عمدتاً با روي‌کردهاي سخت‌گيرانه‌ و خرافي در مذهبِ ظاهر، با امکانات عجيب و غريب مشغول کارند. تفاوت بالاشهر و پايين‌شهر (شمال و جنوب) کاملاً فاحش است. ماشين‌هاي مدل بالا، برج‌هاي سر به فلک‌کشيده، رستوران‌هاي مجلل، فراوان است. تهران، موزه‌ي هنرهاي معاصر دارد، گالري نقاشي و مجسمه‌ دارد، کنسرت‌هاي موسيقي دارد، اکران فيلم مستند دارد، بازار کتاب دارد و خيلي چيزهاي ديگر که ديگران ندارند. و نيازي هم به داشتن­شان ندارند. فکر و خيال خارج­رفتن براي کار، براي ادامه­ي درس، براي تفريح و خوش­گذراني، در تهران بيش­تر است. تنوع­طلبي در خوراک و پوشاک بيش­تر است. «مارک» و «مُد» بيش­تر معني مي­دهد و اهميت دارد؛ خصوصاً مارک­هاي خارجي و مشهور. تب پديده­هاي ارتباطي و ديجيتالي مثل وبلاگ و فيس­بوک و... داغ­تر است. آن­چه به اسم روشن­فکري مي­شناسيم و اخلاق و رفتار و دغدغه­هاي متناظرش تنها در تهران مجال بروز مي­يابد. بازار و رقابت در تهران معني ديگري دارد. اساساً رقابت و ريسک در معناي مدرن­ش که يک­سره با نمونه­هاي مشابه سنتي­اش متفاوت است، در تهران معني دارد. تقاض و عرضه هم در معناي جديد و وسيع­اش خاص تهران است. تهران بيش از ديگران نياز به رسانه­ي مستقل دارد و از جمله به روزنامه و راديو و تليويزون خاص خود. تهران به «هم­شهري» نياز دارد و تنها در تهران است که هم­شهري مي­تواند (و بايد) نيازمندي­هاش بالاي 150 صفحه باشد و ظهرنشده روي دکه­ها تمام شده باشد.  

تهران دروازه­ي غرب است براي ايران. دروازه­ي زنده­گي مدرن و غربي. دروازه­ي مصرف و رفاه. در تهران سبک زنده­گي مدرن کمابيش معني دارد. تعامل با دنياي ديگر معني دارد. تهران با فاصله­اي بسيار نزديک­ترين شهر ايران است به مفهوم شهر صنعتي و شهر مدرن. شهر مرفه و مجلل.  

روشن است که منظورم از تهران در اين­جا عمدتاً آن قشرهايي از شهروندان­ش است که نماياترند براي اين مفهوم­سازي. يعني مناطق متوسط و بالاي شهر و خصوصاً طبقه­ي متوسط. به ديگر سخن دراين معنا مناطق متوسط و بالايي تهران، «تهران»­تر اند. اساساً در تهران است که طبقه­ي متوسط شهري معني دارد. و آن­چه احياناً در مناطق مرفه­نشين برخي کلان­شهرهاي ديگر شاهديم عمدتاً چيزي بيش از يک تابلوي کپي­شده و يک دست­خط با سرمشق تهراني نيست.

اين تفاوت­هاي فراوان و بسياري موارد ديگر، تهران و اهالي­اش را ـ حداقل اهالي متعلق به طبقات متوسط و بالا را ـ يک­سره با ديگر ايرانيان متفاوت کرده. طبقه­ي متوسط تهران­نشين ذايقه و مدل زنده­گي و سليقه­ي ديگري دارد. از يک­سري چيزهاي ديگر لذت مي­برد. به يک­سري چيزهاي ديگر علاقه دارد. اوقات فراغت معني متفاوتي دارد براي­ش و آن را جور ديگري مي­گذراند. هنر را جور ديگر مي­شناسد و مي­خواهد. (به هم­اين دليل رفتار او را در مقابل فيلمي چون درباره­ي الي، چنان­چه ذکر شد، متفاوت است با ديگران. چون اين فيلم و بسياري فيلم­هاي مشابه ديگر، براي او ساخته شده­اند و اوست که مي­تواند با آن­ها رابطه برقرار کند.) از دين و دين­داري کمابيش فهم متفاوتي دارد و به­تبع رفتار ديني­اش فرق مي­کند. خدا را جور ديگر مي­شناسد. زيستن را جور ديگر مي­فهمد. در مجالس و مهماني­هاش جور ديگر لباس مي­پوشد و غذا مي­خورد. و مُدهاش با فاصله­ي زماني معني­داري به شهرستان­ها مي­رسد. و اصلاً هم­اين مفهوم رايج «شهرستاني» خود به­خوبي گوياست. شهرستاني يعني غيرتهراني. يعني يک تهران است و يک غير آن، که چندان فرقي نمي­کند شهر بزرگ باشد يا روستاي کوچک. چون همه در اين مخاطب و پي­رو تهران بودن در حد توان خود مشترک­اند.

اين طبقه­ي متوسط تهراني، سالياني است که در سکوت و با روندي آرام دارد خودش را مي­شناسد. دارد خودش را متمايز مي­کند. دارد خودش را مي­نماياند. به ديگران و خصوصاً به حکومت. و مي­گويد که ما هستيم! ما را ببين! حتا چندسالي است براي خودش صاحب رسانه شده است. جوان شمال­شهري­اش «چلچراغ» را دارد و جوان مذهبي­اش «هم­شهري جوان» را و زن خانه­دارش «زنده­گي ايده­آل» و «منزل» را. و خيلي مجله­هاي ديگر که فقط تهران، فقط طبقه­ي متوسط تهراني، گروه هدف مخاطب­شان است. (چه خودشان اذعان بکنند، چه نکنند.)

و انتخابات ده­ام يکي از مهم­ترين بزنگاه­ها و فرصت­هايي بود که اين قشر يافت براي ابراز خود و قدرت­نمايي خود.

از اين روست که موسوي در تهران رأي بيش­تري دارد. چون اين ذايقه اساساً نمي­تواند (دقت کنيد: نمي­تواند، نه تنها نمي­خواهد) که مانندِ احمدي­نژاد را انتخاب کند. چون به درستي او را يک مانع و يک مزاحم مي­پندارد براي خود. و اين چندان ربطي به خط و ربط هاي معمول سياسي و مذهبي هم ندارد. و باز به هم­اين دليل است که راه­پيمايي اعتراضي ميليوني سکوت (از انقلاب تا آزادي) تنها در تهران رخ مي­دهد. و اصلاً تنها تهران و شمال تهران است که معترض است، و ريسک و هزينه­ي به خيابان آمدن و اعتراض­کردن را مي­پذيرد، و شب­ها، هنوز هم حتا، روي پشت­بام الله اکبر مي­گويد.

اما اين قشر با همه­ي کثرت­شان در برابر آن اکثريت ديگر ايران طبعاً هنوز اقليت­اند. و اين واقعيتي است که به دلايلي از جمله اعتماد فراوان و ناگزيرشان به رسانه­ها، رسانه­هايي که خودشان ساخته­اند يا مديريت مي­کنند، گويا نمي­توانند و نمي­خواهند باور کنند. ولي اين واقعيت است. تهران، ايران نيست. گرچه در هر شهر و روستا مقلدان و هواخواهان و شيفته­گاني داشته باشد.

به گمان من، روي ديگر ماجرا اين است که اين قشر، گرچه اين روزها سرخورده است و کمي هم مأيوس، اما ديري نمي­پايد که به خود خواهد آمد و به مانور قدرتي که شايد براي اولين­بار در اين انتخابات از خود به نمايش گذاشت خواهد باليد و روي آن حساب خواهد کرد. اين قشر گرچه حاکم ايران نشد، اما به يک پيروزي بزرگ دست يافت و آن اين­که به قدرت، به حکومت، به دولت، نشان داد که هست. پس بايد جدي گرفت­ش. و ديدش. و به حساب­ش آورد. چه، در حال گسترش است و فزوني.

و در برابر و براي تغييرات اجتماعي بايد شکيبا بود و صبر کرد.

                             

                    

‌اين حرف­ها دنباله دارد.