انذار يك تولد شوم
غم اين خفتهي چند
خواب در چشم ترم ميشكند
ـ بازار هم مسيرتون ميخوره؟
ـ نه جناب! بستهس راه. امروز راهپيماييه. ميخواي بري فقط بايد سوار مترو بشي.
ـ مترو هم بستهس. ايتسگاه هفتتير واي نميسته.
اين را همآن دختر چادري ميگويد كه سرِ دولت سوار شد و تا اينجا يكريز داشت به دوستهاش تلفن ميكرد كه: «پاشو بيا!»، «با تاكسي خودتو برسون!»، «ترس چيه دختر؟ خبري نيس!»، «نصرت اسلام و مسلمين يادت نره!» [دقيقاً با هماين عبارات!]، «مگه نشنيدي آقا ديشب چي گفت؟» و... .
بالاتر از ميدان، توي ترافيك گير ميكنيم. ناچار پياده ميشوم. هنوز چند قدمي نرفتهام كه چشمم شروع ميكند به سوزشش. و بلافاصله بينيام و بعد هم گلوم. تجربههاي قبلي ميگويد كه اشكآور است و احتمالا كمي هم گاز فلفل. جمعيتي دختر و پسر كه دو انگشت دستشان را به شكل v درآوردهاند و سبز پوشيدهاند، از طرف كريمخان به اين سو ميدوند. به فاصلهاي مأموران هم دنبالشان. چهرهي ميدان هفتتير اساساً با همهي روزهاي ديگر متفاوت است. ملغمهاي شلوغ و آشفته است از نيروهاي ويژهي سياهپوش پليس و پلنگيپوشهاي باتومبهدست و قرمزپوشهاي آتشنشان و سبزپوشهاي درحال فرار و شعار. و مردم ناظر و عابر؛ كه حالا يكي يك دستمال كاغذي به دستشان است و دارند اشكهاي ناگزير چشمشان را پاك ميكنند. دودلام. با اين وضع بروم يا نه؟ ميروم. سرازير ميشوم به طرف خيابان مفتح. درست مركز غلغله. هيچكس به هيچكس نيست. صداها، شعارها، فريادها، درهم است.
همآنطور كه ايستادهام به تماشا، اتفاق جالبي كمي آنطرفترم رخ ميدهد. سه چهار دختر چادري كه عكس رهبري به دست گرفتهاند حين عبور به سه چهار دختر چادري ديگر كه پارچهي سبزي دستشان است و كناري ايستادهاند ميگويند: «خاكبرسرتون! منافقاي خائن!» و پاسخ ميشنوند: «خاك بر سر خودتون! وطنفروشاي مزدور!» اگر شاهد اين دعواي لفظي نبودم، فقط به ديدن ظاهر و پوشش و حجابشان نميشد تشخيص داد آن حرفها را كدام دسته به كدام زده است.
فقط ايستگاه مترو نيست كه كركرههاش پايين است. همهي مغازهها، مانتوفروشها، سوپريها، همه تعطيلاند. خيابان جاي امني نيست. پناه ميبرم به پيادهروي شلوغ. توي پيادهرو، به رديف، از همان هفتتير تا دروازه دولت قدم به قدم صف فشردهي نيروهاي بسيج است. وجه مشخصهشان جليقههاي پلنگي است و باتومهاي سياه. بعضيهاشان يك سپر طلقي هم اضافهتر دارند. بعضيترهاشان يك كلاهخود هم سرشان است كه طلق جلوش را دادهاند بالا. بعضيترترهاشان بيسيم هم دستشان است و مدام با آن پيام دادوستد ميكنند. بعضيترترترهاشان بهجاي كلاهخود، ماسك شيميايي دستشان است! اين دستهي آخري البته كولهپشتي هم دارند و فانوسقه هم بستهاند! (انگار كه درست از دل تاريخ، از دل جنگ، از پشت خاكريزهاي كربلاي پنج منتقل شده باشند آنجا! منطقهي جديد عمليات! منطقهي عمليات جديد!) و اغلب البته كه چفيه (سياه يا سفيد يا فلسطيني) دور گردن دارند. اينها همه آنهايياند كه ايستادهاند توي پيادهرو. شانه به شانه، پشت به درهاي بستهي مغازهها و رو به مردم در حال عبور. و هر چند نفر را يكي مثل خودشان منتها با هيكلي بهمراتب درشتتر و ريشهايي بهمراتب پُرتر و اخمهايي بهمراتب درهمتر راهبري ميكند. به جز اين ايستادهها بسيارند همكاران موتورسوارشان كه دوتركه نشستهاند و باتوم به دست در بين جمعيت ميچرخند. به اين جماعت «امدادگر» و «شهري»، بايد انواع ديگر نيروها، از سياهپوشهاي درشتهيكل «ويژه» تا شخصيپوشهاي بيسيم به گوش و كاپشن بر تن را افزود.
از هفتتير به پايين كمتر پليس ميبينم. مفتح و طالقاني و سميه و خلاصه همهي اطراف لانه در دست نيروهاي بسيج است كه مركز فرماندهي و پشتيبانيشان در ورزشگاه امجديه مستقر است. بياغراق به ازاي هر يك نفر راهپيماييكننده اگر نه بيشتر لااقل يك نفر «نيرو» در صحنه حضور دارد. راهپيماييكنندهها هم درهم اند و مختلط؛ از دانشآموزان دختر و پسر بسيجدانشآموزي كه پرچمهاي ايران يا تشكلشان را دست گرفتهاند و با صداهاي نازك تازه به سن بلوغ رسيدهشان «آماده»بودنشان را به رهبري اعلام ميكنند و براي آمريكا و منافق طلب مرگ ميكنند؛ تا دختر پسرها و زن و مردها و حتا پيرزنهايي كه بالاخره يك چيزشان (مانتوشان، روسريشان، دستبندشان، پيراهنشان، كلاه آفتابگيرشان، شالشان، حتا شده يك رديف از خطوط يا يك نقش از نقوش طرح روسريشان) سبز است، و حالا دوتا دوتا و ساكت و بيمناك از مقابل صف پلنگيپوشان ميگذرند تا خود را به ميدان برسانند.
اين صحنهها، مشابه اين صحنهها، را كمابيش پيشتر هم ديدهام. اما يك چيز جديد است. يا لااقل در اين شكلش جديد است: توي پيادهرو، هركه باشي، از هر طرف، به شدت حس ناامني ميكني. خبري از اعتماد، از امنيت، از آسودهخاطري نيست. هيچكس به ديگري نگاه مهربانانه و همدلانه ندارد. در عوض تا دلت بخواهد فضا پُر است از نگاههاي بد به آن يكي، سوءظن، خشم، نفرت و... كينه نسبت به آن «ديگري». جوان بسيجي به جوان سبز، جوان سبز به جوان بسيجي. و اين دو جوان هردو در يك شهر، يك محله، يك كوچه زندگي ميكنند. صبح به صبح چشممان توي چشم هم است. 13 ابان كه تمام شود فردا با هم همكلاساند. همكارند. هممسير اند. ولي اين كينه، اين خشم، اين نفرت، يك جا اثر بدش را خواهد گذاشت. اين بود ته دلم را لرزاند. ديروز توي پيادهرو در ظاهر همه آرام و ساكت، از كنار هم ميگذشتند. اما انگار تودهاي پنبهاي آغشته به نفت را از دل تونلي از آتش غل ميدادند! انبار باروت، در اين فصل باران آتش، بايد هم ترسناك باشد.
*
جامعهي انساني به تبع تنوع و تكثر افراد شكلدهندهاش، مظهر «تفاوت«ها است. محل بروز اختلافها. تفاوت از همه نوع؛ فرهنگي، قومي، نژادي، اقتصادي، فكري ـ نظري، سياسي، اجتماعي، و... .
در حالت طبيعي اين تفاوتها هست و حتا ميتواند مقوم اجتماع و همبستگي اعضايش هم باشد. افراد با علم به اين تفاوتهاست كه با هم تعامل دارند و كنشهاي خود در جامعه را تنظيم مينمايند. ولي اين تفاوتها، اگر مورد توجه و تأكيد قرار گيرند، مثلاً يكي از طرفين بسته به منافع خود و موضع برتري يا كهترياش نسبت به «ديگري» بر وجود آنها انگشت گذارد و برجستهشان نمايد، ديگر از مرحلهي تفاوت خارج شده و بسيار محتمل است كه به بروز «فاصله» انجامد. ظهور فاصلهها بين اقشار مختلف يك جامعه باز تاحدي امري طبيعي است. اما اگر اين فاصلهها به هر دليل افزايش يابند و متأثر از نحوهي كنش و عمل طرفين در قبال آن، بيشتر و تعميق شوند، آنگاه است كه بايد منتظر ظهور «شكاف» باشيم. شكاف به تضادی گفته میشود كه بين دو قشر حول محور تفاوت مهمي كه آنها را از هم متمايز كرده شكل ميگيرد. اين شكافهاي اجتماعي ميتوانند حاد باشند يا كمخطر؛ فعال باشند يا بالقوه. ولي در هرحال هستند و معمولاً مجموعهاي از آنها بسته به شرايط مختلف سياسي، جغرافيايي، فرهنگي، ديني، نژادي و... در هر جامعه وجود دارد. مانند گسلهاي زمينلرزه كه خفتهاند و به اندك بهانهي طبيعي بيدار ميشوند، اين شكافها هم بهانهاي ميطلبند براي بيدارشدن و فعالشدن. شكاف كه فعال شد، پرچمي است كه برافراشته ميشود. در حوالي و اطراف آن، هواداراني جمع ميشوند. اين اجتماع لاجرم راهبري مييابد و ميسازد، توأمان ادبياتي هم نضج مييابد كه آن شكاف را نامشروع و غيرطبيعي تلقي ميكند و به شوريدن عليه آن و هر آنچه و هر آنكه بنياد آن را قوي ميدارد، ميخواند. و در ادامه اين روند به پديدهاي ميانجامد كه به نام «جنبش اجتماعي» ميشناسيماش.
جنبشهاي اجتماعي، اعم از قوي و ضعيف، وسيع و محدود، به خودي خود ممكن است چندان خطرآفرين نباشند و براي نظام سياسي حاكم مخاطرهاي نيافرينند. بحران بزرگ ولي وقتي رخ ميدهد كه دو يا چند شكاف بر هم منطبق شوند. آن وقت است كه انرژيهاي هم را به يكديگر ملحق ميكنند و نيروي مضاعفي كه از اين اتحاد و اتئلاف كه الزاماً با برنامهريزي و قابل پيشبيني نيست، بسي بيش از آني است كه از جمع رياضي انرژيهاي پراكندهي پيشين به دست ميآيد. آنجاست كه زنگ خطر به صدا درميآيد و بيم آن ميرود كه شيرازهي جامعه به طرفهالعيني از هم بپاشد.
*
در ايران ما با توجه به تنوع و تكثرهاي بسياري كه به جهات جغرافيايي و تاريخي و فرهنگي فراوان در بين اقشار جامعه چه پيش از انقلاب و چه پس از آن وجود دارد، تفاوتها و بهتبع فاصلههايي طبعاً هست (مانند فاصله ميان شهرنشينان و روستانشينان، ميان ساكنان شهرهاي بزرگ و شهرهاي كوچكتر، ميان پايتختنشينها و ديگر شهروندان، ميان مذهبيها و غيرمذهبيها و...). برخي از اين فاصلهها به شكاف هم تبديل شدهاند و برخي هنوز نه. گرچه در مورد فعالبودن يا نبودن برخيشان بين صاحبنظران اختلاف وجود دارد، اما در مجموع ميتوان برخي از شكافهاي مهم جامعهي امروز را اين موارد دانست: شكاف مذهبي (ميان شيعه و سني)، شكاف قوميتي (ميان فارس و ترك، فارس و كرد، فارس و عرب، كرد و ترك، و...)، و بالاخره شكاف نسلي (ميان لااقل بخشي از نسل جوان شهرنشين با بزرگترها و والدينشان).
برخي از اين شكافها چنانچه ميدانيم در مقاطعي به تحرك درآمدند و آسيبهاي جدي به پيكرهي نظام وارد ساختند. البته به دلايلي كه مجال ذكرشان نيست در مجموع نظام بر اين جنبشهاي خرد فايق آمد و توانست آنها را مهار كند. بااينحال آنان چون آتشي زير خاكستر به حيات خود ادامه ميدهند. شاهد آنكه هرازچندگاه به مختصر بهانهاي (مثل انتشار يك كاريكاتور يا اكران يك فيلم) فعال ميشوند و مخاطره ميآفرينند.
به طور طبيعي انقلاب اسلامي ـ مثل هر نظام سياسي ديگر ـ از همآن آغاز در تودهي مردم هواخواني داشته است و نيز منتقدان و مخالفاني. طبيعتاً برخي از اين هواخواهان و مخالفان برجستهاند و بر موضع خود مصر اند و اين اصرار و ابرام را اظهار ميكنند، كه در قالب شخصيتها و فعالان سياسي در سطوح مختلف از بالا تا پايين و سمپاتهاي هردو جريان ميشناسيمشان؛ در خارج و داخل كشور. اما بخش قابلتوجه و ميشود گفت بسياري از مردم الزاماً جزو و عضو هيچيك از اين دو دسته نيستند. گرچه در شعاعهاي دور و نزديك ايشان منزل دارند و به تناوب فاصلهشان بسته به خصوصيات هر مقطع كم يا زياد ميشود. به عبارت ديگر اين دو موضع متضاد حكم دو آهنربا را دارند كه به فاصلهاي از هم بر صفحهي كاغذ جامعه قرار دارند. و مردم برادههايياند پاشيده بر اين صفحه. برخي برادهها به شدت مجذوب يكي از اين دو شدهاند و به آنها چسبيدهاند. برخي كمي فاصله دارند ولي نزديكاند. و به هماين ترتيب برخي دورتر و... . بسته به نحوهي عمل و شرايط، در هر مقطع قدرت ربايش يكي از اين دو آهنربا بيشتر ميشود و از برادههاي سرگردان بيشتر دلربايي ميكند و به خود ميخواندشان.
اين نوسان برادهها در اين سالها هميشه بوده است. در يك شكل تعادلي و الگويي كمابيش نرمال. اتفاق جديد تغيير اين شكل نرمال است و ظهور الگويي جديد كه مانند يك ميدان مغناطيسي مخالف و قوي، قدرت آن را دارد كه قواعد پيشين بازي را بههم بزند.
*
من پيشگو نيستم. ولي هركس كمي شامهاش قوي باشد پشت اين حضور هميشگي ملت هميشه در صحنه، و پشت اين درگيريهاي درون خانوادهاي(!)، و پشت اين وقايع فتنهگون، ميتواند يك اتفاق جديد را ببيند. آنچه پس از انتخابات اخير ديديم و آنچه من صبح ديروز در ميدان هفتتير و حوالي آن حس كردم، حكايت از يك اتفاق نو دارد: زمزمههاي تولد يك شكاف ديگر: شكاف بين قايلان به يك برداشت متصلب و غيرقابلنقد از جمهوري اسلامي كه حاضرند «به هر قيمت» از آن حراست كنند و بيمحابا هزينه بپردازند، با همهي «ديگران». و اين ديگران گسترهاي وسيعي را شامل ميشود: از آنها كه به برداشتهايي متفاوت از جمهوري اسلامي و حكومت ديني معتقدند يا هر هزينهاي را روا نميدارند گرفته تا آنها كه اساساً تماميت نظام را زير سوآل ميبرند. اين شكاف جديد، البته زيرساختهايش همهي اين سالها موجود بوده است. منتها در قالب فاصلهها و شكافهاي خرد و پراكنده. بيتدبيري و نحوهي عمل بهشدت قابل انتقاد و اعتراض طرفين ماجرا در جريانات اخير، اما يك نتيجهي واحد داشته و آن انطباق بسياري از شكافهاي پيشين است بر هم و جمع برايند بسياري از فاصلههاي پيشين است در قالب يك شكاف بزرگ. امري كه با اصرار بر حذف عملي جناح اصلاحطلب درون نظام راهش بهمراتب هموارتر شده است.
اين شكاف، اگر به تمامي ظهور كند، و اگر مانع و رادعي سر راهش سد نشود، بسي بيش از هر شكاف ديگر براي نظام جمهوري اسلامي مخاطرهآفرين خواهد بود. چه، بالقوه پتانسيل آن را دارد كه محل تراكم همهي شكافها و پويشها و فاصلههاي موجود باشد؛ از شكافهاي قوميتي، تا مذهبي، تا نسلي، تا جنسيتي، تا سياسي، و... . آن وقت سيلي بنيانكن راه خواهد افتاد كه شويندهي همهي رنگهاست؛ از سبز تا سرخ و سياه و پلنگي و... . آنوقت ديگر نه از تاك نشان ماند و نه از تاكنشان.
از جمله تبعات شوم چنين تولد نامباركي، ظهور جنگ داخلي است. كه خدا نياورد آن روز را براي ايران. مسألهاي كه تا به حال مسألهي ما نبوده و هيچگاه ـ جز مقطع كوتاهي در آغاز انقلاب و در كردستان ـ تجربهاش نكردهايم.
بعيد ميدانم زعما و سران دو قوم بفهمند كه دارند با بيتدبيريهاشان چه بلايي سر اين آب و خاك ميآورند. اگر ميفهميدند شايد وقتي قدرت مهار چنين هيجاني را ندارند، وقتي اصول مديريت را نميدانند و توانش را ندارند، وقتي حتا در اقناع نزديكان خود واماندهاند، بيجهت با صدور بيانيههاي كلي و هيجاني، بر آتش احساسات پاك جوانان هوادار خود نميدميدند و خسبيده در كنج مصونيت ناشي از مصلحت، فرمان حمله براي اين سربازان ناگزير صادر نميكردند. اگر ميفهميدند، شايد براي حل دعوايي كه به قول خودشان درونخانوادگي است لشگركشي خياباني نميكردند و در عمل به جنگ نظامي كه خود در بناي آن نقش داشتهاند نميرفتند. اگر ميفهميدند شايد آن وقت ديگر به جاي نيروي موظف و قانوني نظامي كشور، كه طبق عرف همهي كشورها مسئول مقابله با ناآراميها است، جليقه بر تن نيروي داوطلب يا همآن جوان و نوجوان شهرشان نميكردند و باتوم دستش نميدادند تا در خيابان، همكلاسي، هممحلهاي، همشهري و دوست خود را بزند! اگر ميفهميدند براي دعواي «خود» و تسويهحسابهاي قديمي، مردم را به جان هم نميانداختند. نميگذاشتند روي همشهريها به روي هم باز شود. نميگذاشتند جوان ايراني كينهي جوان ايراني را آنقدر در دل بپرورد كه او را دشمن خود بشمارد و به قصد كشت بزندش. نميگذاشتند همسايه به جنگ همسايه رود.
زعما و سران دو قوم نميفهمند گويا كه چه ميكنند. مستاند! نميدانم از چه بادهاي كه سكرش هنوز از سرشان بيرون نرفته! در شعلهكشيدن اين آتش، در راهانداختن آن سيل شوم، در بسترسازي براي تولد و تكوين آن شكاف، هر دو طرف بيگمان تقصير دارند. گرچه نه به يك اندازه.
به باور من، آن چند دختر چادري كه ديروز آنچنان به خشم به هم دشنام ميدادند، يا آن دو جوان بسيجي و سبز كه ديروز باهم گلاويز شدند، هيچيك مقصر نيستند. هردو قربانياند. قرباني تصميمهاي غلط بزرگاني كه گويا نميخواهند بزرگ باشند و بزرگي كنند. بزرگاني كه گويا واقف به بزرگي جايگاهي كه بر آن تكيه زدهاند نيستند. بزرگاني كه گويا مجال انديشيدن و خلوت با خود ندارند. بزرگاني كه گويا اول عمل ميكنند و بعد به انديشهي جبران آفات عمل غلط خود، عملي ديگر مرتكب ميشوند. بزرگاني كه گويا جايشان آنجايي نيست كه هستند.
و هماين است كه مرا ميترساند.
*
حالا ديگر رسيدهام به تقاطع طالقاني؛ مقابل لانه، نزديك جايگاه مراسم. نگاهم ميافتد به يكي از بسيجيها. مضطرب است. چشمهاش مرتب اين سو و آن سو ميدود. انگار كه هر لحظه قرار است يك اتفاق شوم بيفتد و او مسئول است. لابهلاي جمعيت، پسر و دختر جواني را ميبينم كه دست هم را گرفتهاند و با ترس از مقابل بسيجيها رد ميشوند. دختر، خود را در سوييشرت سياهش محكم پيچانده تا پيراهن سبزش كمتر به چشم آيد. پسر سعي ميكند با سيگاركشيدن خود را خونسرد نشان دهد. بلندگوهاي لانه دارند سرود آشنايي را پخش ميكنند:
دوستت دارم ... سرزمين من!
دوستت دارم ... مهد دين من!
دوستت دارم ...
آن قدر صداي بلندگوها زياد است كه متوجه تذكر آن بسيجي نميشوم تا وقتي با نوك باتومش ميزند بر شانهام:
ـ «آقا! بهت گفتم نايست اينجا! حركت كن!»
دغدغههايي از همين جنس و حرفهایی در همین باره. بخوانید:
تأملاتي دربارهي 13 آبان 1388/ عبدالله شهبازي
تلاشهاي بيهوده ۱/ مسعود دیانی
تلاشهاي بيهوده ۲/ مسعود دیانی
خشونتي كه ميبازند/ سميه توحيدلو